پارت سی و هشـت "
#پارت_سی_و_هشـت "
با دیدن ته هیـون ک روی صندلی جلوی من نِشِسته بود خوشحال شدم و پریدم بغلش..
همونطور ک چند دقیقه بغلش بودم وقتـی برگشتم دیدم شوگا با تعجـب نگاهم میکنـه
بعد اخمی کرد و رفت
بدون توجه بهـش رو به ته هیون کردم و شروع کردیم ب حرف زدن..
بهم گفت ک عاشق شده^^ عاشق یه دختر به اسم میـا:) خوشحال شدم و گفتـم: امیدوارم بهـش برسی^^
بعد نگاهی بهم کرد و گفت: رابطه تو و اون پسره چطوریه؟
یونا: عاشقه یکـی دیگس..میخوام فراموشش کـنم.. لبخندی زد و جرگه ای از هات چاکلتش و نوشید
بهـم خیره شد و گفت: چرا موهات و کوتاه کردی؟
یونا: بهـم نمیاد؟
ته هیون : نه نه اصلا اینطور نیس..خیلی هم بهت میاد:)
لبخندی زدم و نگاهش کردم
.
.
.
ته هیون دوباره برگشته بود توی شرکت و کار میکرد..
توی اتاق یونگی داشتم نقاشیش و میکشیـدم که ته هیون در زد و اومد تو
شوگا نگاهش کرد و گفت: وقتـی در میزنی وایسا تا من اجازه بدم بعد بیا تو..
با اخم نگاه یونگی کرد و روش و کرد طرف من..
گفت:یونا..امروز بریم بیرون؟
مدادم و گذاشتم لای دفترم و دفترم و بستـم..نگاهی بهش کردم و گفتم: ولی..
شوگا: امروز زیاد کار داریم نمیشـه بره.. یه چندتا قهوه بیار:)
با اخم نگاهشون کردم.. این دوتا دوباره شروع کرده بودن:)
ته هیون نگاهش کرد و گفت: چرا خودت نمیاری؟
یونگی: حوصله ندارم..اگر خواهش کنم میری بیاری؟
یونا:بسـه دیگـه.. ته هیون.. میشه چندتا قهوه بیاری و خودتم بیای بشینی اینجا؟
ته هیون لبخندی زد و گفت: حتما...الان میارم
و بعد رفت و بعد از چند دقیقه با چندتا قهوه برگشـت..
ولی از قصد رفت بالا سر یونگی و یه لیوان خالی کرد روی شلوارش
بعد پوزخندی زد و رفت بیرون
یونگی قرمز شده بود و دوتا دستاش و گذاشته بود روی پاهاش..
یونا: هی..تو خوبی؟
شوگا: ســ..سوختـم..میفهمـی؟سوختممم!!
رفتـم سمتش و سعی کردم آرومش کنـم
واقعا درد بدی بود:| ولی دلم میخواست بخندم.. و از ته هیون تشکر کنم!
آروم نگاهم کرد و گفت: بـ..برو بیرون!
یونا:چـی؟ نقاشیم و نکشیدم!
شوگا: میخوای با این حالت نقاشیم و بکـشی؟
و بعد نگاهم کرد و از جاش بلند شد ک دستش و گرفتم
یونا:کجا میری؟
شوگا: میرم خونه..باید لباسام و عوض کنم
دستشو از توی دستم کشید بیرون و داشت میرفت ک دوباره دستشو گرفتم
با لحن بدی گفت:دوباره چیـه؟
یونا: منـم میام
لبخندی زد و گفت:بیا
.
.
.
پشت در اتاقش منتظر بودم..مثل همیشه داشتم به خونَشون نگاه میکردم ک با یه لباس زرد اومد بیرون و گفت: بریم؟
با دهن نیمه باز نگاهش کردم
شوگا:چـیه؟
چند بار سَرَم و چرخوندم و گفتم: هی..هیچـی..
با اون لباسا خیلی کیوت شـده بود.دستشو گرفتم و دوباره برگشتـیم کمپانی^^
.
.
.
((پایان پارت ۳۸))
با دیدن ته هیـون ک روی صندلی جلوی من نِشِسته بود خوشحال شدم و پریدم بغلش..
همونطور ک چند دقیقه بغلش بودم وقتـی برگشتم دیدم شوگا با تعجـب نگاهم میکنـه
بعد اخمی کرد و رفت
بدون توجه بهـش رو به ته هیون کردم و شروع کردیم ب حرف زدن..
بهم گفت ک عاشق شده^^ عاشق یه دختر به اسم میـا:) خوشحال شدم و گفتـم: امیدوارم بهـش برسی^^
بعد نگاهی بهم کرد و گفت: رابطه تو و اون پسره چطوریه؟
یونا: عاشقه یکـی دیگس..میخوام فراموشش کـنم.. لبخندی زد و جرگه ای از هات چاکلتش و نوشید
بهـم خیره شد و گفت: چرا موهات و کوتاه کردی؟
یونا: بهـم نمیاد؟
ته هیون : نه نه اصلا اینطور نیس..خیلی هم بهت میاد:)
لبخندی زدم و نگاهش کردم
.
.
.
ته هیون دوباره برگشته بود توی شرکت و کار میکرد..
توی اتاق یونگی داشتم نقاشیش و میکشیـدم که ته هیون در زد و اومد تو
شوگا نگاهش کرد و گفت: وقتـی در میزنی وایسا تا من اجازه بدم بعد بیا تو..
با اخم نگاه یونگی کرد و روش و کرد طرف من..
گفت:یونا..امروز بریم بیرون؟
مدادم و گذاشتم لای دفترم و دفترم و بستـم..نگاهی بهش کردم و گفتم: ولی..
شوگا: امروز زیاد کار داریم نمیشـه بره.. یه چندتا قهوه بیار:)
با اخم نگاهشون کردم.. این دوتا دوباره شروع کرده بودن:)
ته هیون نگاهش کرد و گفت: چرا خودت نمیاری؟
یونگی: حوصله ندارم..اگر خواهش کنم میری بیاری؟
یونا:بسـه دیگـه.. ته هیون.. میشه چندتا قهوه بیاری و خودتم بیای بشینی اینجا؟
ته هیون لبخندی زد و گفت: حتما...الان میارم
و بعد رفت و بعد از چند دقیقه با چندتا قهوه برگشـت..
ولی از قصد رفت بالا سر یونگی و یه لیوان خالی کرد روی شلوارش
بعد پوزخندی زد و رفت بیرون
یونگی قرمز شده بود و دوتا دستاش و گذاشته بود روی پاهاش..
یونا: هی..تو خوبی؟
شوگا: ســ..سوختـم..میفهمـی؟سوختممم!!
رفتـم سمتش و سعی کردم آرومش کنـم
واقعا درد بدی بود:| ولی دلم میخواست بخندم.. و از ته هیون تشکر کنم!
آروم نگاهم کرد و گفت: بـ..برو بیرون!
یونا:چـی؟ نقاشیم و نکشیدم!
شوگا: میخوای با این حالت نقاشیم و بکـشی؟
و بعد نگاهم کرد و از جاش بلند شد ک دستش و گرفتم
یونا:کجا میری؟
شوگا: میرم خونه..باید لباسام و عوض کنم
دستشو از توی دستم کشید بیرون و داشت میرفت ک دوباره دستشو گرفتم
با لحن بدی گفت:دوباره چیـه؟
یونا: منـم میام
لبخندی زد و گفت:بیا
.
.
.
پشت در اتاقش منتظر بودم..مثل همیشه داشتم به خونَشون نگاه میکردم ک با یه لباس زرد اومد بیرون و گفت: بریم؟
با دهن نیمه باز نگاهش کردم
شوگا:چـیه؟
چند بار سَرَم و چرخوندم و گفتم: هی..هیچـی..
با اون لباسا خیلی کیوت شـده بود.دستشو گرفتم و دوباره برگشتـیم کمپانی^^
.
.
.
((پایان پارت ۳۸))
۶۶.۶k
۲۸ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.