پارت چهـل "
#پارت_چهـل "
در اتاقم باز شد و شوگا اومد جلوم نشـست!
یونا: چـیه؟ چرا یهو..
حرفم و قطع کرد و گفت: یونـا..میشه یکم حرف بزنیم؟
یونا: آره..درمورد چی؟
شوگا: در مورد خودمون.. دوست ندارم به ته هیون نزدیک بشـی..ولی دیروز دیدم باهاش بودی:)
یونا: من و ته هیون از ۲سالگی باهم دوستیـم..هنوزم دوستای عادی هستـیم^^ بعدشم..چرا باید برات مهم باشه؟
شوگا:چـون..ف..فکر میکنـم ..یه حسآیی بهت دارم..خیلی وقت بود میخواستـم بگم.. ولی نشد:)
بعد از زدن این حرف سرش و انداخت پایین و به کفشاش نگاه کرد
این یونگی بود که انقد زود همه چی رو گفت؟ واقعا این یونگیه مغرور خودمون بود؟
رفتم نزدیکش و نگاهش کردم.. بلند شد و روبروم وایساد
چند دقیقه میشد که با چشمای گرد نگاهش میکردم اونم هیچی نمیگفت
لبخندی زد و از اتاقم رفت بیرون:)
دستم و گذاشتـم روی قلبم ک تند تند میزد.. و بعد گفتم: ولی...اون داره دروغ میگـه!
یعنی اون دختـری ک درموردش باهام حرف میزد من بودم؟
فوری از اتاقم رفتم بیرون ک توی سالن دیدمش
دستش و کشیدم و با صدای بلندی گفتم: وایسا یونگـی..
همه با تعجب نگاه میکردن.. بدون توجه بهشون گفتم: مگـه تو نگفتی اگر بهم بگی دوستـم داری یعنی داری دروغ میگـی؟ یعنی الان دروغ گفتـی؟
دستشو کشید از دستم بیرون و یه نگاهی به آدمای اطراف که با تعجب نگاه میکردن انداخت..
اخمی کرد و گفت: چی داری میگی؟
منظورش و فهمیدم..نباید جلوی اینهمه آدم همه چی رو میگفتـم:)
نگاهم کرد و گفت : تو اخراجـی یونا!
که همون موقع سر و کله ی اون یکی رئیسمون پیدا شد و گفت: نـه.. یونا جایی نِمیره! ولی بهتره مسائل عاشقانتون و بزارید برای بیرون از شرکت!
دستش و گذاشت روی سرش و گفت: شماعم فهمیـدین؟ و بعد با اخم ترسناکی که بهم نشون داد شرکت و ترک کرد:)
.
.
.
گوشیش و جواب نمیداد..برای بار دوازدهم زنگ زدم که صدای بَمـش توی گوشم پیچید!
+چیه یونـا؟
یونا: هـی.. تو از دست من ناراحتـی؟
شوگا: نـه.. آنیو!
یونا :نه نـه وایسا .. هوپی یه پارتی گرفته.. میدونی ک چون میخواد با سولگی دوباره دوست بشـه و..
شوگا: خـب؟
یونا: باهم بـریم؟
چند ثانیه سکوت کرد و گفت: امـشب ساعت ۸ جلوی در خونتونـم
لبخندی زدم و با خوشحالی قطع کردم:)
الان باید میرفتـم و بزور کاری میکردم تا سولگی راضی بشه و بیـاد..
هوففی کشیدم و به بدبختـی های خودم فکر کردم.. یونگی ای که بهم گفت دوستم داره ولی هنوز باهام سرده
خواهری که خیلی احمـقه و فقد سرچیزآی کوچیـک باهام بحـث میکرد
و ته هیونی که بخاطر شوگا باید باهاش سرد باشـم
ولی با یاد آوری حرفی ک شوگا زد دوباره لبخندی روی لبام نقش بست و با خوشحالی کمپانی رو ترک کردم ..
((پایان پارت ۴۰))
در اتاقم باز شد و شوگا اومد جلوم نشـست!
یونا: چـیه؟ چرا یهو..
حرفم و قطع کرد و گفت: یونـا..میشه یکم حرف بزنیم؟
یونا: آره..درمورد چی؟
شوگا: در مورد خودمون.. دوست ندارم به ته هیون نزدیک بشـی..ولی دیروز دیدم باهاش بودی:)
یونا: من و ته هیون از ۲سالگی باهم دوستیـم..هنوزم دوستای عادی هستـیم^^ بعدشم..چرا باید برات مهم باشه؟
شوگا:چـون..ف..فکر میکنـم ..یه حسآیی بهت دارم..خیلی وقت بود میخواستـم بگم.. ولی نشد:)
بعد از زدن این حرف سرش و انداخت پایین و به کفشاش نگاه کرد
این یونگی بود که انقد زود همه چی رو گفت؟ واقعا این یونگیه مغرور خودمون بود؟
رفتم نزدیکش و نگاهش کردم.. بلند شد و روبروم وایساد
چند دقیقه میشد که با چشمای گرد نگاهش میکردم اونم هیچی نمیگفت
لبخندی زد و از اتاقم رفت بیرون:)
دستم و گذاشتـم روی قلبم ک تند تند میزد.. و بعد گفتم: ولی...اون داره دروغ میگـه!
یعنی اون دختـری ک درموردش باهام حرف میزد من بودم؟
فوری از اتاقم رفتم بیرون ک توی سالن دیدمش
دستش و کشیدم و با صدای بلندی گفتم: وایسا یونگـی..
همه با تعجب نگاه میکردن.. بدون توجه بهشون گفتم: مگـه تو نگفتی اگر بهم بگی دوستـم داری یعنی داری دروغ میگـی؟ یعنی الان دروغ گفتـی؟
دستشو کشید از دستم بیرون و یه نگاهی به آدمای اطراف که با تعجب نگاه میکردن انداخت..
اخمی کرد و گفت: چی داری میگی؟
منظورش و فهمیدم..نباید جلوی اینهمه آدم همه چی رو میگفتـم:)
نگاهم کرد و گفت : تو اخراجـی یونا!
که همون موقع سر و کله ی اون یکی رئیسمون پیدا شد و گفت: نـه.. یونا جایی نِمیره! ولی بهتره مسائل عاشقانتون و بزارید برای بیرون از شرکت!
دستش و گذاشت روی سرش و گفت: شماعم فهمیـدین؟ و بعد با اخم ترسناکی که بهم نشون داد شرکت و ترک کرد:)
.
.
.
گوشیش و جواب نمیداد..برای بار دوازدهم زنگ زدم که صدای بَمـش توی گوشم پیچید!
+چیه یونـا؟
یونا: هـی.. تو از دست من ناراحتـی؟
شوگا: نـه.. آنیو!
یونا :نه نـه وایسا .. هوپی یه پارتی گرفته.. میدونی ک چون میخواد با سولگی دوباره دوست بشـه و..
شوگا: خـب؟
یونا: باهم بـریم؟
چند ثانیه سکوت کرد و گفت: امـشب ساعت ۸ جلوی در خونتونـم
لبخندی زدم و با خوشحالی قطع کردم:)
الان باید میرفتـم و بزور کاری میکردم تا سولگی راضی بشه و بیـاد..
هوففی کشیدم و به بدبختـی های خودم فکر کردم.. یونگی ای که بهم گفت دوستم داره ولی هنوز باهام سرده
خواهری که خیلی احمـقه و فقد سرچیزآی کوچیـک باهام بحـث میکرد
و ته هیونی که بخاطر شوگا باید باهاش سرد باشـم
ولی با یاد آوری حرفی ک شوگا زد دوباره لبخندی روی لبام نقش بست و با خوشحالی کمپانی رو ترک کردم ..
((پایان پارت ۴۰))
۸۳.۰k
۲۹ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.