رمان شخص سوم پارت۴
دیگه انقد تلاش کرده بودی که گریت گرفته بود!
ماری« و...هق..ولم کننننننن»
دیدی که فایده ای نداره شدوع کردی به جیغ زدن و کمک خواستن..
ماری« کمککککک...کمککککککککک...یکی کمکم کنههههههه»
دقیق بعد جیغو داد هات جلوی دهنت رو گرفت و دیگه چیزی رو نفهمیدی...
...
چشماتو که باز کردی توی اتاق بودی!..از امکاناتش معلوم بود اتاق خونه نیست... به اتاق VRP میخورد!...بلند شدی که صدای همون مرد توی گوشت پیچید!
« خیلی خوشبختم...تا حالا زیر خوابی مثل تو نداشتم»
(زیر خواب: به ادمایی میگن که به زور بهشون تجاوز میشه و شبا ازشون برای رابطه استفاده میکنن)
از ترس به عقب رفتی تا جایی که به تاج تخت رسیدی!
ماری«ل...لطفا...تروخداا...ولم...کن!»
« اگه خوب بودی شاید نگهت داشتم»
اومد سمتت...روت خیمه زد...نزدیک صورتت شد و میخواست ببوستت که از طرف یکی پرت شد روی زمین...نگاهتو به سمت اون شخص بردی!...باورت نمیشد...جئون جونگ کوک...اومده بود نجاتت بده...
با ترس رفتی و پشتش قایم شدی و پیراهنش رو چنگ شدی...آروم گفتی..
ماری«خ...خواهش...میکنم...کمکم...کن...»
کوک« نترس...برو و نگران هیچ چیز نباش...»
ماری« آخه چطور...اونوقت تو چ...»
حرفت رو قطع کرد
کوک«فقط بهم گوش کن...»
از جدی بودنش ترسیدی..
آروم آروم رفتی و وقتی به در نزدیک شدی با سرعت فرار کردی...یکم اون ور تر وایسادی و به صدای کتک خوردن و کتک زدنشون گوش میکردی...
که دیگه صدایی نشنیدی!
رفتی سمت در و از کنار نگاهی انداختی...آقای جئون افتاده بود روی زمین...صورتش خونی بود و اون مرد هم داشت به سمت در میومد...
مرد«هه...دیدی کشتمش؟...اون هیچی نیست...فک کردم دختر خوبی هستی!..ولی تو،یه جز یه دختر هرزه چیزی نیستی(با غضب)»
بدون اینکه به حرفاش واکنشی نشون بدی به سمت کوک رفتی...
ا.ت«اقا؟...بیدار شین لطفا...خواهش میکنم...آقای جئون؟»
دیگه کم کم داشتی گریه میکردی...اگه بلایی سرش اومده باشه چی؟...چیکار میتونستی بکنی؟
سریع به آمبولانس زنگ زدی...
ا.ت«سلام، لطفا...هق...بیاین نجاتش» بدین..خ..خون..داره ازش میرههه
خانم«لطفا بگین کجا هستین...»
ا.ت«ک...کلوپ...»
خانم:«نگران نباشین و سرشونو به یه جای بلند تکیه بدین..»
ا.ت«ب..باشه..»
قط کردی و کارایی که بهت گفته بود رو انجام دادی...در طول اینکه برسن همش گریه میکردی و کنار چونهاش که بریده شده بود رو با دستت گرفته بودی...داشتی گریه میکردی که رسیدن...و بردنش به بیمارستان..
...روی صندلی انتظار نشسته بودی و سرت به شدت درد میکرد که گوشیت زنگ خورد!
ا.ت«الو؟»
شی هیون«سلام نونا..کجایی؟..سونگ وو نگرانته...»
ا.ت«من خوبم...شاید امشب نتونم بیام خونه سونگ وو...بهش بگو میرم خونه خودم..»
شی هیون«باشه...بای»
ماری« و...هق..ولم کننننننن»
دیدی که فایده ای نداره شدوع کردی به جیغ زدن و کمک خواستن..
ماری« کمککککک...کمککککککککک...یکی کمکم کنههههههه»
دقیق بعد جیغو داد هات جلوی دهنت رو گرفت و دیگه چیزی رو نفهمیدی...
...
چشماتو که باز کردی توی اتاق بودی!..از امکاناتش معلوم بود اتاق خونه نیست... به اتاق VRP میخورد!...بلند شدی که صدای همون مرد توی گوشت پیچید!
« خیلی خوشبختم...تا حالا زیر خوابی مثل تو نداشتم»
(زیر خواب: به ادمایی میگن که به زور بهشون تجاوز میشه و شبا ازشون برای رابطه استفاده میکنن)
از ترس به عقب رفتی تا جایی که به تاج تخت رسیدی!
ماری«ل...لطفا...تروخداا...ولم...کن!»
« اگه خوب بودی شاید نگهت داشتم»
اومد سمتت...روت خیمه زد...نزدیک صورتت شد و میخواست ببوستت که از طرف یکی پرت شد روی زمین...نگاهتو به سمت اون شخص بردی!...باورت نمیشد...جئون جونگ کوک...اومده بود نجاتت بده...
با ترس رفتی و پشتش قایم شدی و پیراهنش رو چنگ شدی...آروم گفتی..
ماری«خ...خواهش...میکنم...کمکم...کن...»
کوک« نترس...برو و نگران هیچ چیز نباش...»
ماری« آخه چطور...اونوقت تو چ...»
حرفت رو قطع کرد
کوک«فقط بهم گوش کن...»
از جدی بودنش ترسیدی..
آروم آروم رفتی و وقتی به در نزدیک شدی با سرعت فرار کردی...یکم اون ور تر وایسادی و به صدای کتک خوردن و کتک زدنشون گوش میکردی...
که دیگه صدایی نشنیدی!
رفتی سمت در و از کنار نگاهی انداختی...آقای جئون افتاده بود روی زمین...صورتش خونی بود و اون مرد هم داشت به سمت در میومد...
مرد«هه...دیدی کشتمش؟...اون هیچی نیست...فک کردم دختر خوبی هستی!..ولی تو،یه جز یه دختر هرزه چیزی نیستی(با غضب)»
بدون اینکه به حرفاش واکنشی نشون بدی به سمت کوک رفتی...
ا.ت«اقا؟...بیدار شین لطفا...خواهش میکنم...آقای جئون؟»
دیگه کم کم داشتی گریه میکردی...اگه بلایی سرش اومده باشه چی؟...چیکار میتونستی بکنی؟
سریع به آمبولانس زنگ زدی...
ا.ت«سلام، لطفا...هق...بیاین نجاتش» بدین..خ..خون..داره ازش میرههه
خانم«لطفا بگین کجا هستین...»
ا.ت«ک...کلوپ...»
خانم:«نگران نباشین و سرشونو به یه جای بلند تکیه بدین..»
ا.ت«ب..باشه..»
قط کردی و کارایی که بهت گفته بود رو انجام دادی...در طول اینکه برسن همش گریه میکردی و کنار چونهاش که بریده شده بود رو با دستت گرفته بودی...داشتی گریه میکردی که رسیدن...و بردنش به بیمارستان..
...روی صندلی انتظار نشسته بودی و سرت به شدت درد میکرد که گوشیت زنگ خورد!
ا.ت«الو؟»
شی هیون«سلام نونا..کجایی؟..سونگ وو نگرانته...»
ا.ت«من خوبم...شاید امشب نتونم بیام خونه سونگ وو...بهش بگو میرم خونه خودم..»
شی هیون«باشه...بای»
۱۵.۷k
۰۲ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.