دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
#PART_29
تقریباً یک ساعتی بود که بدون وقفه داشتم ماساژ میدادم، دیگه دستهام بیحس شده بود.
_بسه، میتونی بری.
پوفی کشیدم و بعد از گفتن با اجازه از اتاق خارج شدم، تشکر بلد نبود مرتیکه بیشعور.
خسته وارد آشپزخونه شدم و رو به نیکا که مشغول شستن ظرفها بود گفتم:
_نیکی نمیای بریم؟
_نه من هنوز کلی کار دارم تو برو.
اینقدر خوابم بود که بدون چون و چرا باشهای گفتم از عمارت خارج شدم.
با دیدن باغ تاریک و خلوت باز ترس اومد سراغم ولی سعی کردم خودم رو آروم کنم.
یک دو سه...
شروع کردم به دوییدن، با تموم سرعتی که داشتم از باغ رد شدم و خودم رو رسوندم به خونه.
با دستهای لرزون کلید رو در آوردم و بعد از باز کردن در وارد خونه شدم.
دستم رو گذاشتم رو قلبم، تند تند میکوبید.
چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم، که با برخورد دستی رو شونم جیغ بلندی کشیدم.
با وحشت به عقب برگشتم، با دیدن شقایق نفس راحتی کشیدم.
ولی از لبخندی که روی لبش بود حس بدی گرفتم.
با قرار گرفتن لیوان آبی جلوم از فکر در اومدم.
_بخور، داری نفس نفس میزنی.
نگاه مشکوکی به لیوان انداختم که ناخودآگاه چیزی توجهم رو جلب کرد.
با چشمهای ریز شده نگاه کردم.
با دیدن قرص کوچولویی که ته لیوان بود رنگم پرید.
انگار که قرص حل شده ولی یکم ازش مونده باشه.
یعنی اینقدر از من تنفر داشت که میخواست چیز خورم کنه؟!
با ترس پسش زدم و به خودم رو انداختم تو اتاق و در رو قفل کردم.
از ترس بغض کرده بودم، چرا هیچکس من رو دوست نداشت؟
چرا میخواست همچین کار وحشتناکی رو انجام بده؟
مگه من چه بدی در حقش کرده بودم؟
نمیدونم چقدر همونجا پشت در نشسته بودم و اشک میریختم که تقهای به در خورد.
با فکر شقایق با ترس از در فاصله گرفتم.
صدای آروم نیکا که از پشت در بلند شد نفس راحتی کشیدم.
_دیانا بیداری؟ چرا در رو قفل کردی؟
قفل در رو باز کردم و بیتوجه بهش رفتم رو تخت.
آروم در رو بست و اومد سمتم.
_چرا در رو قفل کرده بودی؟
_هیچی.
_دیانا...!
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_میخوام بخوابم نیکا!
#PART_29
تقریباً یک ساعتی بود که بدون وقفه داشتم ماساژ میدادم، دیگه دستهام بیحس شده بود.
_بسه، میتونی بری.
پوفی کشیدم و بعد از گفتن با اجازه از اتاق خارج شدم، تشکر بلد نبود مرتیکه بیشعور.
خسته وارد آشپزخونه شدم و رو به نیکا که مشغول شستن ظرفها بود گفتم:
_نیکی نمیای بریم؟
_نه من هنوز کلی کار دارم تو برو.
اینقدر خوابم بود که بدون چون و چرا باشهای گفتم از عمارت خارج شدم.
با دیدن باغ تاریک و خلوت باز ترس اومد سراغم ولی سعی کردم خودم رو آروم کنم.
یک دو سه...
شروع کردم به دوییدن، با تموم سرعتی که داشتم از باغ رد شدم و خودم رو رسوندم به خونه.
با دستهای لرزون کلید رو در آوردم و بعد از باز کردن در وارد خونه شدم.
دستم رو گذاشتم رو قلبم، تند تند میکوبید.
چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم، که با برخورد دستی رو شونم جیغ بلندی کشیدم.
با وحشت به عقب برگشتم، با دیدن شقایق نفس راحتی کشیدم.
ولی از لبخندی که روی لبش بود حس بدی گرفتم.
با قرار گرفتن لیوان آبی جلوم از فکر در اومدم.
_بخور، داری نفس نفس میزنی.
نگاه مشکوکی به لیوان انداختم که ناخودآگاه چیزی توجهم رو جلب کرد.
با چشمهای ریز شده نگاه کردم.
با دیدن قرص کوچولویی که ته لیوان بود رنگم پرید.
انگار که قرص حل شده ولی یکم ازش مونده باشه.
یعنی اینقدر از من تنفر داشت که میخواست چیز خورم کنه؟!
با ترس پسش زدم و به خودم رو انداختم تو اتاق و در رو قفل کردم.
از ترس بغض کرده بودم، چرا هیچکس من رو دوست نداشت؟
چرا میخواست همچین کار وحشتناکی رو انجام بده؟
مگه من چه بدی در حقش کرده بودم؟
نمیدونم چقدر همونجا پشت در نشسته بودم و اشک میریختم که تقهای به در خورد.
با فکر شقایق با ترس از در فاصله گرفتم.
صدای آروم نیکا که از پشت در بلند شد نفس راحتی کشیدم.
_دیانا بیداری؟ چرا در رو قفل کردی؟
قفل در رو باز کردم و بیتوجه بهش رفتم رو تخت.
آروم در رو بست و اومد سمتم.
_چرا در رو قفل کرده بودی؟
_هیچی.
_دیانا...!
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_میخوام بخوابم نیکا!
۲.۹k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.