دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
#PART_28
مات و مبهوت نگاهش کردم، رسماً هنگ کرده بودم.
تا دهن باز کردم بگم که...!
صدای امیر از پشت بلند شد:
_من قهوه خواستم.
با حرص نفس عمیقی کشیدم و اومدم برم سمتش که صدای ارباب بلند شد.
_مگه قهوه آوردن برای تو وظیفه خدمتکار شخصی منه؟
با دهن باز به بحث دوتا برادر نگاه میکردم، خدایا اینا زده بود به سرشون؟
امیر لم رو مبل و مثل همیشه با صدای خونسرد و حرص دارش گفت:
_منو تو نداریم که داداش، خدمتکار تو خدمتکار منم میشه دیگه، مهم اینه به یک خدمتکار گفتم، به شاهزادهای ملکهای چیزی نگفتم که!
با بغض سرم رو انداختم پایین.
بابا خدا لعنتت کنه...!
که باعث اینهمه تحقیر منی.
برعکس تصورم ارباب اصلأ از لحن خونسرد امیر حرصی نشد و خیلی خونسردتر گفت:
_قهوه رو بده به من، تو میتونی بری.
نامحسوس لبخندی رو لبم نشست و بعد از گذاشتن قهوهی ارباب از سالن خارج شدم.
لحظهی آخر با دیدن قیافه سرخ شدهی امیر احساس کردم تا اونجام خنک شد.
با سرخوشی به وارد آشپزخونه شدم.
با وارد شدنم نگاه خبیث شقایق روم نشست و با لبخند کجی گفت:
_قهوه ارباب رو دادی؟
اولش گیج و بعد با چشمهای ریز شده زل زدم بهش یعنی همش زیر سر این مارمولک بود؟
سعی کردم بروی خودم نیارم، با لبخند نگاهش کردم و خونسرد گفتم:
_آره، چطور؟
با تعجب نگاهم کرد و مغموم از نقشه شکست خوردهاش آروم گفت:
_هیچی، خوبه!
تا شب یواشکی دور از چشم نیکا یه کوچولو بهشون کمک میکردم.
واقعا برای من سخت بود بیکار یه جا بشینم.
با دیدن ساعت که ده رو نشون میداد سریع یه قهوه حاضر کردم و به سمت اتاق ارباب رفتم.
امشب برعکس شب قبل گفت ماساژ بدم.
با در آوردن پیراهنش با خجالت نگاهم رو ازش گرفتم.
با همون لحن سرد و یخیش گفت:
_ماساژ بده دیگه، منتظر چی هستی؟
سریع به خودم اومدم و گفتم:
_چشم ارباب!
آروم دستهای لرزونم رو جلو بردم و مشغول ماساژ دادن شدم.
اولش یکم خجالت میکشیدم و آروم آروم دستم رو جلو عقب میکردم ولی با تشری که زد سریع خودم رو جمع و جور کردم.
#PART_28
مات و مبهوت نگاهش کردم، رسماً هنگ کرده بودم.
تا دهن باز کردم بگم که...!
صدای امیر از پشت بلند شد:
_من قهوه خواستم.
با حرص نفس عمیقی کشیدم و اومدم برم سمتش که صدای ارباب بلند شد.
_مگه قهوه آوردن برای تو وظیفه خدمتکار شخصی منه؟
با دهن باز به بحث دوتا برادر نگاه میکردم، خدایا اینا زده بود به سرشون؟
امیر لم رو مبل و مثل همیشه با صدای خونسرد و حرص دارش گفت:
_منو تو نداریم که داداش، خدمتکار تو خدمتکار منم میشه دیگه، مهم اینه به یک خدمتکار گفتم، به شاهزادهای ملکهای چیزی نگفتم که!
با بغض سرم رو انداختم پایین.
بابا خدا لعنتت کنه...!
که باعث اینهمه تحقیر منی.
برعکس تصورم ارباب اصلأ از لحن خونسرد امیر حرصی نشد و خیلی خونسردتر گفت:
_قهوه رو بده به من، تو میتونی بری.
نامحسوس لبخندی رو لبم نشست و بعد از گذاشتن قهوهی ارباب از سالن خارج شدم.
لحظهی آخر با دیدن قیافه سرخ شدهی امیر احساس کردم تا اونجام خنک شد.
با سرخوشی به وارد آشپزخونه شدم.
با وارد شدنم نگاه خبیث شقایق روم نشست و با لبخند کجی گفت:
_قهوه ارباب رو دادی؟
اولش گیج و بعد با چشمهای ریز شده زل زدم بهش یعنی همش زیر سر این مارمولک بود؟
سعی کردم بروی خودم نیارم، با لبخند نگاهش کردم و خونسرد گفتم:
_آره، چطور؟
با تعجب نگاهم کرد و مغموم از نقشه شکست خوردهاش آروم گفت:
_هیچی، خوبه!
تا شب یواشکی دور از چشم نیکا یه کوچولو بهشون کمک میکردم.
واقعا برای من سخت بود بیکار یه جا بشینم.
با دیدن ساعت که ده رو نشون میداد سریع یه قهوه حاضر کردم و به سمت اتاق ارباب رفتم.
امشب برعکس شب قبل گفت ماساژ بدم.
با در آوردن پیراهنش با خجالت نگاهم رو ازش گرفتم.
با همون لحن سرد و یخیش گفت:
_ماساژ بده دیگه، منتظر چی هستی؟
سریع به خودم اومدم و گفتم:
_چشم ارباب!
آروم دستهای لرزونم رو جلو بردم و مشغول ماساژ دادن شدم.
اولش یکم خجالت میکشیدم و آروم آروم دستم رو جلو عقب میکردم ولی با تشری که زد سریع خودم رو جمع و جور کردم.
۳.۱k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.