پارت ۵۲
پارت ۵۲
#سایه2
┈───┈───┈──┈──
ا.ت:وویونگا
وویونگ:همونطور که رو تخت دراز کشیده بود و دستاش زیر دستش بود با لحن کیوتش اسممو صدا زد
نشستم کنارش رو تخت
جان وویونگ؟
ا.ت:چرا داری بهم کمک میکنی؟
چرا انقد به دوستی بینمون وفاداری؟
وویونگ:لبخندی زدم..
شاید چون تو جوجه کوچولو
از وقتی فهمیدم پیشم بودی
میدونی ا.ت
شاید یادت نباشه
مدرسه که میرفتیم
تو کلاس اول بودی من دوم
یادمه اومدی پیشم
گفتی انگشت کوچیکهدوتامونو بهم گره بزنیم
تا بهم قول بدیم تا همیشه رفیق هم میمونیم
یادمه داشتی ادای کشیشهارو در میووردی
چشماتو بسته بودی
اینطوری که میگفتی؛
سوگند میخورم تا عمر دارم به دوستیمون وفادار باشم
و هیچوقت ترکت نکنم
با خنده ادامه دادم**
بعدش گفتی که
و هیچوقت خوراکی هایم را تنهایی نخورم
بعد چشماتو باز کردی و محکم بغلم کردی
من اونموقه دختر خیلی بی اعصاب و تخس بودم که هیچکس باهام دوست نمیشد جز تو..
ا.ت:با شنیدن خاطرات گذشته
لبخندی رو صورتم نشست..
از اول هم برام خاص بودی وویونگ
وویونگ:حالا فهمیدی چرا دارم بهت کمک میکنم؟
شاید مسخره بیاد اما
من شده جونَمَم برای تو میزارم
ا.ت:حلقه اشک تو چشام جمع شده بود
خودمو انداختم تو بغلش
اگه نبودی من چیکار میکردم؟
--
عمارت یونگی و جیمین"ویو یونگی"
همونطور که با حوله موهامو خشک میکردم
سمت کمد لباس رفتم
یه کت و شلوار سورمه ای برداشتم و انداختم روی تخت
همراه کراوات
بعد رفتم تا با لگد جیمین و از خواب بیدار کنم
درو باز کردم و جیمین از کمر به بالا رو تخت بود بقیه بدنش از تخت آویزون بود
با پا یدونه لگد مهمون شکمش کردم که با آخ بلندی چشماشو باز کرد
میکشمت مینفاکینگیونگییییی
یونگی:با صورت قرمز که بزور جلوی خندمو گرفته بودم گفتم
میخوام برم پیش وویونگ تا کارت و رمز و بگیرم
نمیخوای پاشی؟
اوکی تنها میرم
جیمین:یااااا خیلی خب وایسا اومدم
پیدا کرد...
اصلا باورم نمیشه از پسش بر اومد یونگی
یونگی:فک نکن نمیدونم وقتی میبینیش آب دهنت راه میوفته
جیمین:چشمام از حدقه داشت میزد بیرون
چییییییییی؟
یونگی:من خودم بهت شیر دادم از پوشک گرفتمت سر منو شیره نمال
خودم از حرفی که زده بودم خندم گرفت
جیمین:آره تو اگه شیر داشتی الان اینجا نبودی
درزمن...
اول شلوار خودتو بکش بالا
بعد منو از پوشک بگیر
آقای مینفاکینگیونگی
اگه میشه نشیمنگاهتو از رو تختم بلند کنی و بری
چون میخوام لباس بپوشم
یونگی:کوسن تخت و پرت کردم رو سرش و دوییدم از اتاق بیرون..
#سایه2
┈───┈───┈──┈──
ا.ت:وویونگا
وویونگ:همونطور که رو تخت دراز کشیده بود و دستاش زیر دستش بود با لحن کیوتش اسممو صدا زد
نشستم کنارش رو تخت
جان وویونگ؟
ا.ت:چرا داری بهم کمک میکنی؟
چرا انقد به دوستی بینمون وفاداری؟
وویونگ:لبخندی زدم..
شاید چون تو جوجه کوچولو
از وقتی فهمیدم پیشم بودی
میدونی ا.ت
شاید یادت نباشه
مدرسه که میرفتیم
تو کلاس اول بودی من دوم
یادمه اومدی پیشم
گفتی انگشت کوچیکهدوتامونو بهم گره بزنیم
تا بهم قول بدیم تا همیشه رفیق هم میمونیم
یادمه داشتی ادای کشیشهارو در میووردی
چشماتو بسته بودی
اینطوری که میگفتی؛
سوگند میخورم تا عمر دارم به دوستیمون وفادار باشم
و هیچوقت ترکت نکنم
با خنده ادامه دادم**
بعدش گفتی که
و هیچوقت خوراکی هایم را تنهایی نخورم
بعد چشماتو باز کردی و محکم بغلم کردی
من اونموقه دختر خیلی بی اعصاب و تخس بودم که هیچکس باهام دوست نمیشد جز تو..
ا.ت:با شنیدن خاطرات گذشته
لبخندی رو صورتم نشست..
از اول هم برام خاص بودی وویونگ
وویونگ:حالا فهمیدی چرا دارم بهت کمک میکنم؟
شاید مسخره بیاد اما
من شده جونَمَم برای تو میزارم
ا.ت:حلقه اشک تو چشام جمع شده بود
خودمو انداختم تو بغلش
اگه نبودی من چیکار میکردم؟
--
عمارت یونگی و جیمین"ویو یونگی"
همونطور که با حوله موهامو خشک میکردم
سمت کمد لباس رفتم
یه کت و شلوار سورمه ای برداشتم و انداختم روی تخت
همراه کراوات
بعد رفتم تا با لگد جیمین و از خواب بیدار کنم
درو باز کردم و جیمین از کمر به بالا رو تخت بود بقیه بدنش از تخت آویزون بود
با پا یدونه لگد مهمون شکمش کردم که با آخ بلندی چشماشو باز کرد
میکشمت مینفاکینگیونگییییی
یونگی:با صورت قرمز که بزور جلوی خندمو گرفته بودم گفتم
میخوام برم پیش وویونگ تا کارت و رمز و بگیرم
نمیخوای پاشی؟
اوکی تنها میرم
جیمین:یااااا خیلی خب وایسا اومدم
پیدا کرد...
اصلا باورم نمیشه از پسش بر اومد یونگی
یونگی:فک نکن نمیدونم وقتی میبینیش آب دهنت راه میوفته
جیمین:چشمام از حدقه داشت میزد بیرون
چییییییییی؟
یونگی:من خودم بهت شیر دادم از پوشک گرفتمت سر منو شیره نمال
خودم از حرفی که زده بودم خندم گرفت
جیمین:آره تو اگه شیر داشتی الان اینجا نبودی
درزمن...
اول شلوار خودتو بکش بالا
بعد منو از پوشک بگیر
آقای مینفاکینگیونگی
اگه میشه نشیمنگاهتو از رو تختم بلند کنی و بری
چون میخوام لباس بپوشم
یونگی:کوسن تخت و پرت کردم رو سرش و دوییدم از اتاق بیرون..
۶.۰k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.