֗ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ ֗ ִ
֗ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ
#PART_214🎀•
دلبر كوچولو
-دستت بده تا گرمش کنم
باید اعتماد میکردم
دستم گرفت
یک لحظه حس کردم موجی از امید ارامش به رگام تزریق شد
یکساعت مثل برق باد گذشت و عاقد اومد
دوتا خانمم همراهش اومدن که چادر پوشیده بودن
بالا سرمون اومدن و تور دستشون گرفتن
-اماده اید عروس و داماد؟
ارسلان سری تکون داد که منم به تبعیت ازش دستم روی پاهام گذاشتم روسری کوچیکم درست کردم
-خب شناسنامه هاتون؟
ارسلان لبخندی زد و سمت منشی دفتر اشاره کرد
-به منشیتون دادمش
-خب اقای کمالی شناسنامه ها
منشی دفتر بلند شد و شناسنامه هارو سمت عاقد گرفت
همه اطلاعات نوشت و روی صندلیش نشست
بابام با خوشحالی به همه چشم دوخته بود خوشحال بود آینه دق دیگه جلو روش نیست
ولی یکدفعه با باز شدن در و اومدن شخصی داخل هممون بهت زده بهش چشم دوختیم حتی ارسلان
که از عصبانیت مشتش به هم گره خورده بود
#PART_214🎀•
دلبر كوچولو
-دستت بده تا گرمش کنم
باید اعتماد میکردم
دستم گرفت
یک لحظه حس کردم موجی از امید ارامش به رگام تزریق شد
یکساعت مثل برق باد گذشت و عاقد اومد
دوتا خانمم همراهش اومدن که چادر پوشیده بودن
بالا سرمون اومدن و تور دستشون گرفتن
-اماده اید عروس و داماد؟
ارسلان سری تکون داد که منم به تبعیت ازش دستم روی پاهام گذاشتم روسری کوچیکم درست کردم
-خب شناسنامه هاتون؟
ارسلان لبخندی زد و سمت منشی دفتر اشاره کرد
-به منشیتون دادمش
-خب اقای کمالی شناسنامه ها
منشی دفتر بلند شد و شناسنامه هارو سمت عاقد گرفت
همه اطلاعات نوشت و روی صندلیش نشست
بابام با خوشحالی به همه چشم دوخته بود خوشحال بود آینه دق دیگه جلو روش نیست
ولی یکدفعه با باز شدن در و اومدن شخصی داخل هممون بهت زده بهش چشم دوختیم حتی ارسلان
که از عصبانیت مشتش به هم گره خورده بود
۳.۵k
۱۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.