🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت158 #جلد_دوم
صبح به هر سختی و زحمت چشمامو باز کردم خبری باز از اهورا نبود دستی به صورتم کشیدم و از جام بلند شدم .
به حدی بیحال بودم که دلم میخواست فقط دراز بکشم هیچ تکونی نخورم از اتاق که بیرون رفتم صدای خنده کیمیا خونه رو پر کرده بود
به آشپزخانه که رفتم مونس و روی کابینت گذاشته بود و خودش داشت آشپزی میکرد با دیدن من خنده شو قطع کرد و گفت
_ به به بالاخره از خواب بیدار شدی؟
ما صبحونمون خوردیم داریم ناهار آماده میکنیم آیلین خانن تازه از خواب بیدار شده.
من انقدرا تنبل از اینکه بهم میخواست بفهمونه تنبل شدم معصبی میشدم
من آدم تنبلی نبودم.
هیچ وقت نبودم اما اون داشت با این حرفاش منو اذیت می کرد دخترم وبغل کردم و روی صندلی نشستم و گفتم
خوبی عزیزم؟
مونس صورتمو بوسید و گفت
_من که خوبم خیلی باح
خاله کیمیا خوش میگذره آشپزی میکنیم.
بهم قول داده همه غذاها را بهم یاد بده.
موهاش به قشنگی بافته شده بود معلوم بود اونم کار کیمیاس کمی نوازشش کردم و گفتم اما دختر کوچولوی من برای آشپزی کردن هنوز خیلی کوچیکه!
اخماشو تو هم کشید و گفت
_نخیرم خاله کیمیا میگه از الان باید یاد بگیرم که بزرگ شده ام آشپز خوبی بشم
میگه دختر باید خیلی زود آشپزی کردن یاد بگیره.
نگاهی به کیمیا انداختم و گفتم عزیزم تو هنوز خیلی کوچولوی آشپزی کردن کار تو نیست خیلی خطرناکه.
بزرگ بشی خودم یادت میدم .
اما اون ناراحت از روی پام پایین رفت و کنار کیمیا ایستاد و گفت
_ اصلاً چرا بیدار شدی؟
برو بازم بخواب وقتی که خوابی خیلی بهم خوش میگذره.
به چه روزی افتاده بودم که دخترم هم دیگه هوای منو نداشت کیمیا رو به من ترجیح میداد کیمیا که بحث من و دخترم دید مثل خواست بحث و عوض کنه رو به من کرد و گفت
_ باید یه دکتر خوب اینجا پیدا کنیم چون وقتشه که بریم برای چکاب دیگه چند روز دیگه دو ماه تموم میشه ها!
دارم میرم توی سه ماه ...
این خبر توی اوج ناراحتی خوشحالم کرد دو ماه تموم میشد یعنی فقط ۷ ماه دیگه باید تحملش میکردم .
باشه گفتم برای خودم چایی ریختم و سرم رو روی میز گذاشتم تا چشمامو بستم تا چایی سرد بشه اما باز خواب چشمامو دزدید و به دنیای بی خبری رفتم
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#خان_زاده #پارت158 #جلد_دوم
صبح به هر سختی و زحمت چشمامو باز کردم خبری باز از اهورا نبود دستی به صورتم کشیدم و از جام بلند شدم .
به حدی بیحال بودم که دلم میخواست فقط دراز بکشم هیچ تکونی نخورم از اتاق که بیرون رفتم صدای خنده کیمیا خونه رو پر کرده بود
به آشپزخانه که رفتم مونس و روی کابینت گذاشته بود و خودش داشت آشپزی میکرد با دیدن من خنده شو قطع کرد و گفت
_ به به بالاخره از خواب بیدار شدی؟
ما صبحونمون خوردیم داریم ناهار آماده میکنیم آیلین خانن تازه از خواب بیدار شده.
من انقدرا تنبل از اینکه بهم میخواست بفهمونه تنبل شدم معصبی میشدم
من آدم تنبلی نبودم.
هیچ وقت نبودم اما اون داشت با این حرفاش منو اذیت می کرد دخترم وبغل کردم و روی صندلی نشستم و گفتم
خوبی عزیزم؟
مونس صورتمو بوسید و گفت
_من که خوبم خیلی باح
خاله کیمیا خوش میگذره آشپزی میکنیم.
بهم قول داده همه غذاها را بهم یاد بده.
موهاش به قشنگی بافته شده بود معلوم بود اونم کار کیمیاس کمی نوازشش کردم و گفتم اما دختر کوچولوی من برای آشپزی کردن هنوز خیلی کوچیکه!
اخماشو تو هم کشید و گفت
_نخیرم خاله کیمیا میگه از الان باید یاد بگیرم که بزرگ شده ام آشپز خوبی بشم
میگه دختر باید خیلی زود آشپزی کردن یاد بگیره.
نگاهی به کیمیا انداختم و گفتم عزیزم تو هنوز خیلی کوچولوی آشپزی کردن کار تو نیست خیلی خطرناکه.
بزرگ بشی خودم یادت میدم .
اما اون ناراحت از روی پام پایین رفت و کنار کیمیا ایستاد و گفت
_ اصلاً چرا بیدار شدی؟
برو بازم بخواب وقتی که خوابی خیلی بهم خوش میگذره.
به چه روزی افتاده بودم که دخترم هم دیگه هوای منو نداشت کیمیا رو به من ترجیح میداد کیمیا که بحث من و دخترم دید مثل خواست بحث و عوض کنه رو به من کرد و گفت
_ باید یه دکتر خوب اینجا پیدا کنیم چون وقتشه که بریم برای چکاب دیگه چند روز دیگه دو ماه تموم میشه ها!
دارم میرم توی سه ماه ...
این خبر توی اوج ناراحتی خوشحالم کرد دو ماه تموم میشد یعنی فقط ۷ ماه دیگه باید تحملش میکردم .
باشه گفتم برای خودم چایی ریختم و سرم رو روی میز گذاشتم تا چشمامو بستم تا چایی سرد بشه اما باز خواب چشمامو دزدید و به دنیای بی خبری رفتم
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۷.۲k
۲۳ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.