*love story*last part
*پرش زمانی چهار سال بعد*(سد اند)
*نامجون ویو*
چهار سال از فوت هه سو میگذره ا/ت از هممون حالش بدتر بود...خوب غذا نمیخورد و ضعیف شده بود هرچی به زور من غذا میخورد...رفته بود توی اشپز خونه که یهو صدای جیغش از توی اشپز خونه اومد...با دو رفتم سمت اشپزخونه که دیدم ا/ت کف زمین افتاده با صدای خیلی بلندی سوهوان رو صدا زدم که اماده بشه بریم بیمارستان خودمم سریع رفتم لباسمو عوض کردم ا/ت براید بغل کردم گذاشتمش توی ماشین سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت بیمارستان وقتی رسیدیم ا/تو بغل کردم و بردمش سمت یکی از پرستارا و ازش خواستم کمکم کنه منو راهنمای کرد سمت یکی از اتاقا ا/ت و گذاشتم روی تخت و از اتاق اومدم بیرون و توی راه رو نشستم که یه دکتر و چندتا پرستار وارد اتاق شدن...چند مین که گذشت اومدن بیرون دکتر اومد سمت منو گفت
(ب این خانم نسبتی دارین؟)
-بله همسرشم
(خب باید بگم که بدن همسرتون خیلی ضعیف شده...شاد اگه یکم دیگه دیرتر رسیده بودین جونشون رو از داده بودن ولی خب الانم رفتن توی کما...و احتمال به هوش اومدن دوبارشون کلا کلا بیست درصده...)
-اهان الان میتونم ببینمشون؟
(بله)
به سوهوان نگاه کردم و رفتم توی اتاق نشستم روی صندلی کنار تخت ا/ت نتونستم خودمو کنترل کنم و گریم گرفت...دستشو گرفتم و نوازش میکردم
-ا/ت...مگه تو نگفتی همیشه پیشمی...پس چرا دروغ گفتی ها؟ا/تتتتتتت(گریه)
چند مین که گذشت صدای بوغ دستگاهی که بالای سر ا/ت بودو شنیدم...نه این این امکان نداره...
سریع رفتم دکتر رو صدا زدم با دو همشون رفتن سمت اتاق من بیرون اتاق پیش سوهوان وایساده بودم...که بعد از چند مین دکتر اومد سمتمون و گفت
(متاسفم...همسرتون جونشونو از دست دادن)
سرم رو برای دکتر بالا پایین کردم و از بیمارستان خارج شدم وقتی رفتیم بیرون
سوهوان نتونست خودشو کنترل کنه و زد زیر گریه و خودشو پرت کرد توی بغلم.
÷همش تقصیر...اون پسره ی اشغال عوضی بود همونی که باعث شد هه سو خودکشی کنه...تقصیر هه سو هم بود...فقط...فقط اگه یکم زود تر به شماها گفته بود این اتفاقا نمیوفتاد...الان هممون...هق...یه خانواده ی خوشبخت کنارهم بودیمم...بابااااا...من دیگه خسته شدممم
-هیششش...میدونم میدونم...ولی فکر نمیکنی مامان و هه سو از این که تو اینجوری گریه میکنی ناراحت بشن؟(بغض)
÷چرا...ولی همش تقصیر خودشون بود...
-اروم باش قول میدم نزارم دیگه از اینجور اتفاقا بیوفته
÷الان دیگه من موندیمو شما...
-میدونم
÷دلم برای مامان تنگ میشه...ولی من انتقاممو از اون پسره ی عوضی میگیرم
...the end
*نامجون ویو*
چهار سال از فوت هه سو میگذره ا/ت از هممون حالش بدتر بود...خوب غذا نمیخورد و ضعیف شده بود هرچی به زور من غذا میخورد...رفته بود توی اشپز خونه که یهو صدای جیغش از توی اشپز خونه اومد...با دو رفتم سمت اشپزخونه که دیدم ا/ت کف زمین افتاده با صدای خیلی بلندی سوهوان رو صدا زدم که اماده بشه بریم بیمارستان خودمم سریع رفتم لباسمو عوض کردم ا/ت براید بغل کردم گذاشتمش توی ماشین سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت بیمارستان وقتی رسیدیم ا/تو بغل کردم و بردمش سمت یکی از پرستارا و ازش خواستم کمکم کنه منو راهنمای کرد سمت یکی از اتاقا ا/ت و گذاشتم روی تخت و از اتاق اومدم بیرون و توی راه رو نشستم که یه دکتر و چندتا پرستار وارد اتاق شدن...چند مین که گذشت اومدن بیرون دکتر اومد سمت منو گفت
(ب این خانم نسبتی دارین؟)
-بله همسرشم
(خب باید بگم که بدن همسرتون خیلی ضعیف شده...شاد اگه یکم دیگه دیرتر رسیده بودین جونشون رو از داده بودن ولی خب الانم رفتن توی کما...و احتمال به هوش اومدن دوبارشون کلا کلا بیست درصده...)
-اهان الان میتونم ببینمشون؟
(بله)
به سوهوان نگاه کردم و رفتم توی اتاق نشستم روی صندلی کنار تخت ا/ت نتونستم خودمو کنترل کنم و گریم گرفت...دستشو گرفتم و نوازش میکردم
-ا/ت...مگه تو نگفتی همیشه پیشمی...پس چرا دروغ گفتی ها؟ا/تتتتتتت(گریه)
چند مین که گذشت صدای بوغ دستگاهی که بالای سر ا/ت بودو شنیدم...نه این این امکان نداره...
سریع رفتم دکتر رو صدا زدم با دو همشون رفتن سمت اتاق من بیرون اتاق پیش سوهوان وایساده بودم...که بعد از چند مین دکتر اومد سمتمون و گفت
(متاسفم...همسرتون جونشونو از دست دادن)
سرم رو برای دکتر بالا پایین کردم و از بیمارستان خارج شدم وقتی رفتیم بیرون
سوهوان نتونست خودشو کنترل کنه و زد زیر گریه و خودشو پرت کرد توی بغلم.
÷همش تقصیر...اون پسره ی اشغال عوضی بود همونی که باعث شد هه سو خودکشی کنه...تقصیر هه سو هم بود...فقط...فقط اگه یکم زود تر به شماها گفته بود این اتفاقا نمیوفتاد...الان هممون...هق...یه خانواده ی خوشبخت کنارهم بودیمم...بابااااا...من دیگه خسته شدممم
-هیششش...میدونم میدونم...ولی فکر نمیکنی مامان و هه سو از این که تو اینجوری گریه میکنی ناراحت بشن؟(بغض)
÷چرا...ولی همش تقصیر خودشون بود...
-اروم باش قول میدم نزارم دیگه از اینجور اتفاقا بیوفته
÷الان دیگه من موندیمو شما...
-میدونم
÷دلم برای مامان تنگ میشه...ولی من انتقاممو از اون پسره ی عوضی میگیرم
...the end
۸.۱k
۰۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.