*love story*PT37
همینجوری که داشتم رانندگی میکرد یه چندتا قطره اشک هم از چشمام پایین اومد وقتی رسیدیم خونه سوهوان لباساشو عوض کرد منم همنطور ا/ت همینطور خواب بود.از اتاق رفتم بیرونو روی مبل نشستم سوهوان اومد و کنارم نشست همینطوری ارم اروم گریه میکرد بغلش کردم و گفتم
-خیالت راحت نمیزارم اونی که با خواهرت اینکارو کرد راحت نفس بکشه
÷ولی من...هق...دلم برای هه سو تنگ میشههه...میدونم مامانی هم از ان به بعد به زور میخنده شماهم همینطور...
زنگ زدم و غذا سفارش دادم که مبایلم زنگ خورد جین بود...
-سلام
%سلامممم...چطوری؟بنظر روی مود نیستی چیزی شده؟
-نمیدونم چطور بهت بگم خب هه سو...خودکشی کرده...
%چ...چی؟به هوجون چطور بگم...اصلا صبر کن چرا
-یه پسری توی مدرسه بهش تجاوز میکرده و اذیتش میکرده
%ایششش...هوجون(×) و چیکار کنم
×بابا؟با من کاری داشتین؟
%نه هیچی پسرم دارم با نامجون حرف میزنم
×مطمئنید چیزی نشده؟
%ا...اره
×باشه
%نامجونا من چطور بگم بهش اون موقع بلند میشه میاد امریکا پسره رو خفت میکنه
-میدونی حقیقت چیزی هستش که باید بفهمن
%اهوم پس باید یطوری بهش بگم هرجور که شده نه؟
-اهوم...چزه اگه تونستی به بقیه ی پسراهم خبر بده
%باشه
-خب اوک فعلا اگه کاری نداری خدفظ
%نه...خدافظ برای مراسم خبرم کن
-باش
طلفن رو قطع کردم که صدای خفیف جغای ا/ت رو از توی اتاق خواب شنیدم رفتم و دیدم داره خواب میبینه...رفتم کنارش نشستم و بیدارش کردم
-ا/ت...بب بیدار شو داری خواب میبینی...بیدار شو
چشماش و باز کرد و نشست روی تخت که یهو زد زیر گریه خیس عرق شده بد یه لیوان اب بالای سر تخت گذاشته بود بهش دادم که بخوره اروم تر که شد
-خوبی؟چه خوابی دیدی؟
+خواب هه سو رو...
-بلند شو ناهار سفلرش دادم سوهوان رو هم اوردم خونه
+اومدم
رفتیم بیرون ا/ت رفت پیش سوهوان نشست و بغلش کرد که سوهوان گفت
÷متاسفم...
+میدونم...
زنگ در خورد ناهارو تحویل گرفتم و پولشو حصاب کردم ریختم توی ظرف و ارودم گذاشتم رو میز
-بیاین بخورین...
+شماها بخورین من اشتها ندارم
-هی خوب نیست اینجوری...از صبح هیچی نخوردی...
÷مامان بیاین لطفا...
+هی...من الان حالم اونقدری خوب نیست که بخوام غذا بخورم
-نمیخوام تو چیزیت بشه لطفا بیا و ناهار بخورد
+نامجونا نمیخوام
-ب..باشه
مبایلم زنگ خورد مدیر مدرسه بود
مدیر:سلام جناب کیم
-سلام
مدیر:روز دادگاه رو مشخص کردیم جهارشنبه هستش
-ممنون
مدیرکخواهش میکنم...پس فعلا خدافظ
-خدافظ
-ا/ت روز دادگاه رو مشخص کردن
+کی؟
-چهارشنبه
+اهان
-خیالت راحت نمیزارم اونی که با خواهرت اینکارو کرد راحت نفس بکشه
÷ولی من...هق...دلم برای هه سو تنگ میشههه...میدونم مامانی هم از ان به بعد به زور میخنده شماهم همینطور...
زنگ زدم و غذا سفارش دادم که مبایلم زنگ خورد جین بود...
-سلام
%سلامممم...چطوری؟بنظر روی مود نیستی چیزی شده؟
-نمیدونم چطور بهت بگم خب هه سو...خودکشی کرده...
%چ...چی؟به هوجون چطور بگم...اصلا صبر کن چرا
-یه پسری توی مدرسه بهش تجاوز میکرده و اذیتش میکرده
%ایششش...هوجون(×) و چیکار کنم
×بابا؟با من کاری داشتین؟
%نه هیچی پسرم دارم با نامجون حرف میزنم
×مطمئنید چیزی نشده؟
%ا...اره
×باشه
%نامجونا من چطور بگم بهش اون موقع بلند میشه میاد امریکا پسره رو خفت میکنه
-میدونی حقیقت چیزی هستش که باید بفهمن
%اهوم پس باید یطوری بهش بگم هرجور که شده نه؟
-اهوم...چزه اگه تونستی به بقیه ی پسراهم خبر بده
%باشه
-خب اوک فعلا اگه کاری نداری خدفظ
%نه...خدافظ برای مراسم خبرم کن
-باش
طلفن رو قطع کردم که صدای خفیف جغای ا/ت رو از توی اتاق خواب شنیدم رفتم و دیدم داره خواب میبینه...رفتم کنارش نشستم و بیدارش کردم
-ا/ت...بب بیدار شو داری خواب میبینی...بیدار شو
چشماش و باز کرد و نشست روی تخت که یهو زد زیر گریه خیس عرق شده بد یه لیوان اب بالای سر تخت گذاشته بود بهش دادم که بخوره اروم تر که شد
-خوبی؟چه خوابی دیدی؟
+خواب هه سو رو...
-بلند شو ناهار سفلرش دادم سوهوان رو هم اوردم خونه
+اومدم
رفتیم بیرون ا/ت رفت پیش سوهوان نشست و بغلش کرد که سوهوان گفت
÷متاسفم...
+میدونم...
زنگ در خورد ناهارو تحویل گرفتم و پولشو حصاب کردم ریختم توی ظرف و ارودم گذاشتم رو میز
-بیاین بخورین...
+شماها بخورین من اشتها ندارم
-هی خوب نیست اینجوری...از صبح هیچی نخوردی...
÷مامان بیاین لطفا...
+هی...من الان حالم اونقدری خوب نیست که بخوام غذا بخورم
-نمیخوام تو چیزیت بشه لطفا بیا و ناهار بخورد
+نامجونا نمیخوام
-ب..باشه
مبایلم زنگ خورد مدیر مدرسه بود
مدیر:سلام جناب کیم
-سلام
مدیر:روز دادگاه رو مشخص کردیم جهارشنبه هستش
-ممنون
مدیرکخواهش میکنم...پس فعلا خدافظ
-خدافظ
-ا/ت روز دادگاه رو مشخص کردن
+کی؟
-چهارشنبه
+اهان
۵.۵k
۰۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.