✍️ پارت 40 رمان خانزاده فصل سوم💌
✍️ پارت 40 رمان #خانزاده فصل سوم💌
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت40
_دخترم کسی قرار نیست تورو مجبور به کاری کنه
چرا رنگت پرید؟
نفسم بند اومده بود حتی فکر کردت به خواستگار دیگه منو میترسوند
من زن بودم من شاهو رو داشتم چطور می تونستم به ازدواج فکر کنم؟
سعی کردم ترسم و پنهان کنم و دست و پامو گم نکنم و به پدرم گفتم
خواهش می کنم بابا برای من خیلی زوده من حالا حالاها نمیخوام به این چیزا فکر کنم
خودتون یه جوری ردشون کنین
پدر اما دوباره منو توی بغلش کشید و گفت
_ هرچی که تو بگی ولی دخترم تو نمیخوای ببینیشون؟
شاید به دلت نشست یکیشون
شاید ازش خوشت اومد شاید عاشقش
شدی؟
الان باید چی می گفتم؟
باید میگفتم عاشق شدم باید می گفتم طعمش و قبلاً چشیدم و الان توی قلبم هیچ جایی برای عشق دیگه نیست ؟
نه تنها عشق هیچ جایی برای هیچ خواستنی نیست
لب گزیدم و سکوت کردم و پدرم گفت
_آخر هفته میادبا خانواده ببینش و خیلی محترمانه میتونی ردش کنی هیچ وقت مجبور نیستی به هیچ کاری عزیز بابا...
اما حق با پدرم بود اتفاق خاصی قرار نبود بیفته میومدن و من همون لحظه جواب رد و می دادم و تموم می شد و می رفت پس حرف پدرم تایید کردم اون با خیال راحت از اتاق بیرون رفت
الان احتیاج داشتم که با شاهو حرف بزنم که بهش بگم چه حالی دارم بهش بگم چقدر اذیت میشم حتی وقتی خواستگار میاد اما اون بود مثل همیشه رفته بود
انگار از اول آن وجود نداشت هر وقت دلش میخواست میومد و هر وقت دلش می خواست می رفت...
🌹🍁
@romankhanzadehh
️
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت40
_دخترم کسی قرار نیست تورو مجبور به کاری کنه
چرا رنگت پرید؟
نفسم بند اومده بود حتی فکر کردت به خواستگار دیگه منو میترسوند
من زن بودم من شاهو رو داشتم چطور می تونستم به ازدواج فکر کنم؟
سعی کردم ترسم و پنهان کنم و دست و پامو گم نکنم و به پدرم گفتم
خواهش می کنم بابا برای من خیلی زوده من حالا حالاها نمیخوام به این چیزا فکر کنم
خودتون یه جوری ردشون کنین
پدر اما دوباره منو توی بغلش کشید و گفت
_ هرچی که تو بگی ولی دخترم تو نمیخوای ببینیشون؟
شاید به دلت نشست یکیشون
شاید ازش خوشت اومد شاید عاشقش
شدی؟
الان باید چی می گفتم؟
باید میگفتم عاشق شدم باید می گفتم طعمش و قبلاً چشیدم و الان توی قلبم هیچ جایی برای عشق دیگه نیست ؟
نه تنها عشق هیچ جایی برای هیچ خواستنی نیست
لب گزیدم و سکوت کردم و پدرم گفت
_آخر هفته میادبا خانواده ببینش و خیلی محترمانه میتونی ردش کنی هیچ وقت مجبور نیستی به هیچ کاری عزیز بابا...
اما حق با پدرم بود اتفاق خاصی قرار نبود بیفته میومدن و من همون لحظه جواب رد و می دادم و تموم می شد و می رفت پس حرف پدرم تایید کردم اون با خیال راحت از اتاق بیرون رفت
الان احتیاج داشتم که با شاهو حرف بزنم که بهش بگم چه حالی دارم بهش بگم چقدر اذیت میشم حتی وقتی خواستگار میاد اما اون بود مثل همیشه رفته بود
انگار از اول آن وجود نداشت هر وقت دلش میخواست میومد و هر وقت دلش می خواست می رفت...
🌹🍁
@romankhanzadehh
️
۲۰.۷k
۱۶ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.