✍️ پارت 39 رمان خانزاده فصل سوم💌
✍️ پارت 39 رمان #خانزاده فصل سوم💌
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت39
چطور شد که من عاشق این آدم شدم؟
خودمم دقیق نمیدونستم
با ضربه ی آهسته ای که به در اتاقم خورد گوشی و کنار گذاشتم
پدرم که وارد اتاق شد کنارم روی تخت نشست و من یه لبخند بزرگی روی صورتم گذاشتم
این مرد برای من اسطوره بود
تمام مرد هایی که توی زندگیم دیده بودم و اول با پدرم مقایسه می کردم برام ی آدم خیلی بزرگ بود
که خوب می تونست عشق و بین همسرش و بچه هاش تقسیم کنه
و بهشون نشون بده که زندگی کردن عاشقی کردن و دوست داشتن چه لذتی میتونه داشته باشه...
مشغول نگاه کردنش بودم که با خنده گفت
_چه خبرته دخترم
می خوای بابا تو قورت بدی ؟
خودمو توی بغلش انداختم و سرمو روی سینش گذاشتم و گفتم
من هر چقدر شما را نگاه می کنم سیر نمیشم چرا اینقدر خوبی بابا؟
دستش روی موهام نشست و گفت _عروسکه من باباش اینقدر دوست داره،
با بغض سرمو تکون دادم و اون با شوخی گفت
_ پس چطوری باید عروست کنم دور از بابایی چطور میخوای زندگی کنی ؟
یک لحظه ترس تویی جونم نشست دور از بابا دور از مادرم نمیتونستم
کمی ازش فاصله گرفتم و گفتم من که حالا حالاها قصد عروس شدن ندارم پس خیالتون راحت ور دل خود تون می مونم
صورتمو با دستای بزرگش نوازش کرد و گفت
_دخترم دیگه بزرگ شده خواستگاراش دارن پاشنه در خونه رو از جا می کنن باید یه فکری کرد!
با چشمای گرد شده گفتم
خواستگار ؟
تو یک لحظه جدی شد و گفت
_ چند تا خواستگاره داری که هر چقدر ردشون کردیم گفتیم دختر کوچولوی ما هنوز براش زوده عروس بشه بیخیال نشدن!
می خوان بیان خونه تا باب آشنایی صورت بگیره
ولی من گفتم اول باید با دخترم حرف بزنم اگر اون بخواد قبول کنه اجازه اومدن میدم
توی یک لحظه تمام وجودم سرد شد احساس کردم استرس و ترس همه قلبمو پر کرد
رنگم پریده بود که پدرم نگران گفت
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت39
چطور شد که من عاشق این آدم شدم؟
خودمم دقیق نمیدونستم
با ضربه ی آهسته ای که به در اتاقم خورد گوشی و کنار گذاشتم
پدرم که وارد اتاق شد کنارم روی تخت نشست و من یه لبخند بزرگی روی صورتم گذاشتم
این مرد برای من اسطوره بود
تمام مرد هایی که توی زندگیم دیده بودم و اول با پدرم مقایسه می کردم برام ی آدم خیلی بزرگ بود
که خوب می تونست عشق و بین همسرش و بچه هاش تقسیم کنه
و بهشون نشون بده که زندگی کردن عاشقی کردن و دوست داشتن چه لذتی میتونه داشته باشه...
مشغول نگاه کردنش بودم که با خنده گفت
_چه خبرته دخترم
می خوای بابا تو قورت بدی ؟
خودمو توی بغلش انداختم و سرمو روی سینش گذاشتم و گفتم
من هر چقدر شما را نگاه می کنم سیر نمیشم چرا اینقدر خوبی بابا؟
دستش روی موهام نشست و گفت _عروسکه من باباش اینقدر دوست داره،
با بغض سرمو تکون دادم و اون با شوخی گفت
_ پس چطوری باید عروست کنم دور از بابایی چطور میخوای زندگی کنی ؟
یک لحظه ترس تویی جونم نشست دور از بابا دور از مادرم نمیتونستم
کمی ازش فاصله گرفتم و گفتم من که حالا حالاها قصد عروس شدن ندارم پس خیالتون راحت ور دل خود تون می مونم
صورتمو با دستای بزرگش نوازش کرد و گفت
_دخترم دیگه بزرگ شده خواستگاراش دارن پاشنه در خونه رو از جا می کنن باید یه فکری کرد!
با چشمای گرد شده گفتم
خواستگار ؟
تو یک لحظه جدی شد و گفت
_ چند تا خواستگاره داری که هر چقدر ردشون کردیم گفتیم دختر کوچولوی ما هنوز براش زوده عروس بشه بیخیال نشدن!
می خوان بیان خونه تا باب آشنایی صورت بگیره
ولی من گفتم اول باید با دخترم حرف بزنم اگر اون بخواد قبول کنه اجازه اومدن میدم
توی یک لحظه تمام وجودم سرد شد احساس کردم استرس و ترس همه قلبمو پر کرد
رنگم پریده بود که پدرم نگران گفت
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
۲۳.۴k
۱۶ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.