هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت204
چشمای گریونش دستای یخ زده و لرزونش داشت بهم میگفت
این دختر راضی به این کار نیست سرش روی سینم گذاشتم و گفتم _کاری می کنم بهم بریزه برنامه هاش نمیزارم این اتفاق بیفته
وقتی تو نمیخوای نمیذارم همچین اتفاقی بیفته بهم اعتماد کن
ترسیده دستمو گرفت و گفت
_ نمی خوام کاری بکنی نمی خوام کاری کنی
مامانم منو میکشه
عصبی گفتم
خود خدا بخواد این کارو بکنه جلوی روش درمیام چه برسه به مادرت
منو دست کم نگیر
بخوام هر کاری ازم بر میاد
صدای گریه هاش قلبمو به درد می آورد این دختر اولین عشق من بود این بچه اولین کسی بود که قلبمو اینطور تصاحب کرده بود
نمیزاشتم کسی این طور آشوبش کنه
اشکاشو پاک کردم گفتم
باید برگردیم به مهمونی بقیه چیزا رو به من بسپار
کمکت می کنم کاری می کنم که این قضیه همینجا تموم بشه
بهت قول میدم
میخواستم بهش کمک کنم نه برای اینکه خودم عاشقشم نه برای اینکه نمیخوام با کسی باشه نه
برای اینکه این دختر نمی خواست با این ادم نامزد کنه
مطمئنم هرچقدر هم دردناک اگر یه روزی ماهرو بهم میگفت عاشق شده من کمکش میکردم اما الان که این نامزدی رو نمیخواد پس کمکش می کنم
وقتی قبل از خودم ماهرو روداخل فرستادم باز درگیر کشیدن سیگارشدم
باید یه راه حل پیدا میکردم این روزها آنقدر مشکلاتم زیاد شده بود که مغزم برای پیدا کردن راه درست به مشکل میخورد
مهتاب و کارهایی که می کرد علیرضا و گم شدنش
ماهرو و این نامزدیش
کاری میکردن مغزم دیگه توان نداشته باشه
اما من مطمئنم نمیتونستم بشینم این طور ناراحتی ماهرو رو ببینم
داخل عمارت که برگشتم بین همه آدما نگاهم دنبال مارال
میگشت
باید پیداش میکردم باید باهاش حرف میزدم و باهاش اتمام حجت می کردم
با دیدنش توی گوشه سالن که داشت با خدمتکار حرف میزد به سمتش پا تند میکردم
مهتاب و کنار زدم و نگاه هر آدمی که روم بود و نادیده گرفتم
مارال با دیدن من که داشتم به سمتش می رفتم دیدم که نگران و مضطرب شد
نگاهی به اطراف کردم و گفتم
تو که نمیخوای آبروریزی بشه پس هرچه زودتر یه جای خلوت پیدا کن باید باهات حرف بزنم
🌹
🌹
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
#پارت204
چشمای گریونش دستای یخ زده و لرزونش داشت بهم میگفت
این دختر راضی به این کار نیست سرش روی سینم گذاشتم و گفتم _کاری می کنم بهم بریزه برنامه هاش نمیزارم این اتفاق بیفته
وقتی تو نمیخوای نمیذارم همچین اتفاقی بیفته بهم اعتماد کن
ترسیده دستمو گرفت و گفت
_ نمی خوام کاری بکنی نمی خوام کاری کنی
مامانم منو میکشه
عصبی گفتم
خود خدا بخواد این کارو بکنه جلوی روش درمیام چه برسه به مادرت
منو دست کم نگیر
بخوام هر کاری ازم بر میاد
صدای گریه هاش قلبمو به درد می آورد این دختر اولین عشق من بود این بچه اولین کسی بود که قلبمو اینطور تصاحب کرده بود
نمیزاشتم کسی این طور آشوبش کنه
اشکاشو پاک کردم گفتم
باید برگردیم به مهمونی بقیه چیزا رو به من بسپار
کمکت می کنم کاری می کنم که این قضیه همینجا تموم بشه
بهت قول میدم
میخواستم بهش کمک کنم نه برای اینکه خودم عاشقشم نه برای اینکه نمیخوام با کسی باشه نه
برای اینکه این دختر نمی خواست با این ادم نامزد کنه
مطمئنم هرچقدر هم دردناک اگر یه روزی ماهرو بهم میگفت عاشق شده من کمکش میکردم اما الان که این نامزدی رو نمیخواد پس کمکش می کنم
وقتی قبل از خودم ماهرو روداخل فرستادم باز درگیر کشیدن سیگارشدم
باید یه راه حل پیدا میکردم این روزها آنقدر مشکلاتم زیاد شده بود که مغزم برای پیدا کردن راه درست به مشکل میخورد
مهتاب و کارهایی که می کرد علیرضا و گم شدنش
ماهرو و این نامزدیش
کاری میکردن مغزم دیگه توان نداشته باشه
اما من مطمئنم نمیتونستم بشینم این طور ناراحتی ماهرو رو ببینم
داخل عمارت که برگشتم بین همه آدما نگاهم دنبال مارال
میگشت
باید پیداش میکردم باید باهاش حرف میزدم و باهاش اتمام حجت می کردم
با دیدنش توی گوشه سالن که داشت با خدمتکار حرف میزد به سمتش پا تند میکردم
مهتاب و کنار زدم و نگاه هر آدمی که روم بود و نادیده گرفتم
مارال با دیدن من که داشتم به سمتش می رفتم دیدم که نگران و مضطرب شد
نگاهی به اطراف کردم و گفتم
تو که نمیخوای آبروریزی بشه پس هرچه زودتر یه جای خلوت پیدا کن باید باهات حرف بزنم
🌹
🌹
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
۱۸.۹k
۰۲ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.