حقیقت پنهان🌱
حقیقت پنهان🌱
part 67
پانی: اوییی دیا کجایی
دیانا: هااا همینجام
پانیذ: چیزی شده
دیانا: نه مثلا چی بشه
پانیذ: نمیدونم اخه داشتی خیال پردازی میکردی
دیانا: نه اوکیم.... وایسا ببینم الان تو ماشین کیم من
اصن کجا داریم میریم
پانیذ: دیدی نبودیی
این ماشین رضاعه و من و تو و رضا و عسل تو این ماشینیم و ممد و محراب و ارسلان و مهشاد تو اون ماشینن
اوکی؟
دیانا: چرا نزاشتین من با اون ماشین برممم
پانیذ: 😐
دیانا: پس نیکااا
رضا: متین واسه تولد نیکا یه کافه رزرو کرده داریم میریم اونجا، میخواد نیکا رو سوپرایز کنه
☆نویسنده: بچه ها یکی از دوستای متین واسه ی متین ماشینشو اورد شهربازی که نیکارو سوپرایز کنن
حال ندارم سه ساعت صحنه سازی کنم و بنویسم😂☆
دیانا: چقدر این امروز سوپرایز شد😂
پانیذ: همینوو بگو😂
عسل: شما همیشه باهم بیرون میرید
یا همیشه انقدر باهم راحتید
پانیذ: آره فداتبشم ما از دبیرستان باهم بودیم و همینجورم باهم راحتیم
از الانم میخوام توهم باما همینطور باشی
البته اگه میخوایااا
عسل: من که از خدامه با یه اکیپ دوست باشم که همشون پایه باشن
پانیذ: خب ما تا امروز یه اکیپ شش نفره بودیم:
من و نیکا و مهشاد و دیانا و مهدیس و ژاتیس
امروز که با پسرا مواجه شدیم تعدادمون بیشتر شدع..
عسل: خب گفتی شما شیش نفر بودین
پانیذ: خب اره
عسل: پس اون دوتا کوشن
پانیذ: ماجرا از چن سال پیش شروع شد که ما شش نفر توی یه مدرسه بودیم
خیلییی بچه بودیم این قضیه مال دبستانه
من و نیکا و دیانا و مهشاد کلاس سوم دبستان بودیم
مهدیس و ژاتیس کلاس ششم بودن
اونا کنکور دادن و قبول شدن
واسه ی همین رفتن خارج از کشور واسه ی ادامه تحصیل..... واسه ی همین از هم جدا شدیم الانم خبری ازشون نداریم
عسل: اخی:)
خب پس چرا شما نرفتید پیششون
پانیذ: چون من وطنمو بیشتر دوس داشتم
دیانا: ارهههه دوبار
کی بود جوگیر شده بود رفته بود ترکیه میخواست همونجا بمونه و دیگه برنگردههه
هااان؟(وای یادتونهه)
پانیذ: خب حالااا من شرایط روحیم اصلا خوب نبود اون موقع
رضا: شت ینی ممکنه اگه یه روزی حالت بد باشه بزاری بری
پانیذ: ممکنه... ولی سعی کن همییشه حالمو خوب نگه داری وگرنه میزارم میرم
رضا: نههه من غلط میکنم حال شمارو بد کنم
یا کلا کسی غلط میکنع که ناراحتت کنع
پانیذ: حیح😌
عسل: اخر دلیل اصلیشو نگفتید
دیانا: امممم چیزه خب......
پانیذ: هیششش.... چرا دروغ
آقا ما هیچ کدوممون قبول نشدیم کنکورمونو
دیانا: نه من اینو نمیخواستم بگم
تازه جدا از اینکه قبول نشدیم بوده جه نداشتیم
عسل: چی نداشتین
پانیذ: بودِجه
عسل: چی هس
رضا: منظورتون بودجه یا سرمایه اس؟؟؟
دیانا: دقیقااا
عسل: وای من هی دارم فکر میکنم ببینم چیو دارید میگید😂
پانی و دیا: 😂
اینم پارت طولانی
part 67
پانی: اوییی دیا کجایی
دیانا: هااا همینجام
پانیذ: چیزی شده
دیانا: نه مثلا چی بشه
پانیذ: نمیدونم اخه داشتی خیال پردازی میکردی
دیانا: نه اوکیم.... وایسا ببینم الان تو ماشین کیم من
اصن کجا داریم میریم
پانیذ: دیدی نبودیی
این ماشین رضاعه و من و تو و رضا و عسل تو این ماشینیم و ممد و محراب و ارسلان و مهشاد تو اون ماشینن
اوکی؟
دیانا: چرا نزاشتین من با اون ماشین برممم
پانیذ: 😐
دیانا: پس نیکااا
رضا: متین واسه تولد نیکا یه کافه رزرو کرده داریم میریم اونجا، میخواد نیکا رو سوپرایز کنه
☆نویسنده: بچه ها یکی از دوستای متین واسه ی متین ماشینشو اورد شهربازی که نیکارو سوپرایز کنن
حال ندارم سه ساعت صحنه سازی کنم و بنویسم😂☆
دیانا: چقدر این امروز سوپرایز شد😂
پانیذ: همینوو بگو😂
عسل: شما همیشه باهم بیرون میرید
یا همیشه انقدر باهم راحتید
پانیذ: آره فداتبشم ما از دبیرستان باهم بودیم و همینجورم باهم راحتیم
از الانم میخوام توهم باما همینطور باشی
البته اگه میخوایااا
عسل: من که از خدامه با یه اکیپ دوست باشم که همشون پایه باشن
پانیذ: خب ما تا امروز یه اکیپ شش نفره بودیم:
من و نیکا و مهشاد و دیانا و مهدیس و ژاتیس
امروز که با پسرا مواجه شدیم تعدادمون بیشتر شدع..
عسل: خب گفتی شما شیش نفر بودین
پانیذ: خب اره
عسل: پس اون دوتا کوشن
پانیذ: ماجرا از چن سال پیش شروع شد که ما شش نفر توی یه مدرسه بودیم
خیلییی بچه بودیم این قضیه مال دبستانه
من و نیکا و دیانا و مهشاد کلاس سوم دبستان بودیم
مهدیس و ژاتیس کلاس ششم بودن
اونا کنکور دادن و قبول شدن
واسه ی همین رفتن خارج از کشور واسه ی ادامه تحصیل..... واسه ی همین از هم جدا شدیم الانم خبری ازشون نداریم
عسل: اخی:)
خب پس چرا شما نرفتید پیششون
پانیذ: چون من وطنمو بیشتر دوس داشتم
دیانا: ارهههه دوبار
کی بود جوگیر شده بود رفته بود ترکیه میخواست همونجا بمونه و دیگه برنگردههه
هااان؟(وای یادتونهه)
پانیذ: خب حالااا من شرایط روحیم اصلا خوب نبود اون موقع
رضا: شت ینی ممکنه اگه یه روزی حالت بد باشه بزاری بری
پانیذ: ممکنه... ولی سعی کن همییشه حالمو خوب نگه داری وگرنه میزارم میرم
رضا: نههه من غلط میکنم حال شمارو بد کنم
یا کلا کسی غلط میکنع که ناراحتت کنع
پانیذ: حیح😌
عسل: اخر دلیل اصلیشو نگفتید
دیانا: امممم چیزه خب......
پانیذ: هیششش.... چرا دروغ
آقا ما هیچ کدوممون قبول نشدیم کنکورمونو
دیانا: نه من اینو نمیخواستم بگم
تازه جدا از اینکه قبول نشدیم بوده جه نداشتیم
عسل: چی نداشتین
پانیذ: بودِجه
عسل: چی هس
رضا: منظورتون بودجه یا سرمایه اس؟؟؟
دیانا: دقیقااا
عسل: وای من هی دارم فکر میکنم ببینم چیو دارید میگید😂
پانی و دیا: 😂
اینم پارت طولانی
۷.۸k
۱۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.