حقیقت پنهان🌱
حقیقت پنهان🌱
part 66
..................
نیکا: پ اینا کجاننن
پانی:*گوشیو از در گوشم برداشتم و گفتم*
پانیذ: دردسترس نمیباشد😐
نیکا: ای بابا
دیا: چیشدع
پانی: نه رضا هست نه متین
دیا: وا خب پشت سرتونن... ولی همین الان اومدن
نیکا:* پشت سرمونو نگاه کردیم و دیدیم بعلهه.... وایسادن*
پانیذ: معلومه شما کجایین؟؟
رضا: دستشویی بودیم خوو
متین: اقا اینارا ولش کنین من حالم خیلی بده حس میکنم فشارم افتاده
نیکا: واا تو که چیزیت نبو
متین: بخدا
رضا: نیکا تو با متین برو خونه
بقیه هم بیاین بریم خونه ماا
محراب: نه مزاحم نمیشیم
رضا: گو نخور بیاین بریم.... مث خونه خودتونه دیگههه
عسل:نه مزاحمتون نمیشیم
رضا: چرا تعارف میکنید خب بیاین بریم دیگههه
ارسلان:آقا اصن بیاین بریم خونه ما
دیانا: راس میگه(با ذوق)
نیکا: اووو چرا اینقدر ذوق داری
دیانا: 😐زهرمار
ارسلان: چرا به بچم تیکه میندازین
همه: 😐😐
ممد: نکنه شماهم اوکی شدیدددد
ارسلان: نه فقط این دختر منه ◉‿◉
دیانا:*نه تنها لپام.. بلکه کل صورتم قرمز شدد این چرا اینجوری میکرد
پشمام ریخته بو
دخترم یعنی چی؟؟نکنه اینو گفته که من به چشم بابا ببینمشش
وایی الان شدیدا نیاز داشتم با یکی درمورد این موضوع حرف بزنمم..... بعد از کلی جر و بحث بالاخره تصمیم بر این شد که بریم خونه ارسلان اینا
خیلی دوس داشتم ببینم خونشون کجاس
کجا زندگی میکنه
توی چه جور خونواده ای بزرگ شده
شغلش چیه
کلا خیلی سوال توی ذهنم بود*
من اومدم با پارت ببخشید دیر گذاشتم الان یکی دیگه هم میزارم
part 66
..................
نیکا: پ اینا کجاننن
پانی:*گوشیو از در گوشم برداشتم و گفتم*
پانیذ: دردسترس نمیباشد😐
نیکا: ای بابا
دیا: چیشدع
پانی: نه رضا هست نه متین
دیا: وا خب پشت سرتونن... ولی همین الان اومدن
نیکا:* پشت سرمونو نگاه کردیم و دیدیم بعلهه.... وایسادن*
پانیذ: معلومه شما کجایین؟؟
رضا: دستشویی بودیم خوو
متین: اقا اینارا ولش کنین من حالم خیلی بده حس میکنم فشارم افتاده
نیکا: واا تو که چیزیت نبو
متین: بخدا
رضا: نیکا تو با متین برو خونه
بقیه هم بیاین بریم خونه ماا
محراب: نه مزاحم نمیشیم
رضا: گو نخور بیاین بریم.... مث خونه خودتونه دیگههه
عسل:نه مزاحمتون نمیشیم
رضا: چرا تعارف میکنید خب بیاین بریم دیگههه
ارسلان:آقا اصن بیاین بریم خونه ما
دیانا: راس میگه(با ذوق)
نیکا: اووو چرا اینقدر ذوق داری
دیانا: 😐زهرمار
ارسلان: چرا به بچم تیکه میندازین
همه: 😐😐
ممد: نکنه شماهم اوکی شدیدددد
ارسلان: نه فقط این دختر منه ◉‿◉
دیانا:*نه تنها لپام.. بلکه کل صورتم قرمز شدد این چرا اینجوری میکرد
پشمام ریخته بو
دخترم یعنی چی؟؟نکنه اینو گفته که من به چشم بابا ببینمشش
وایی الان شدیدا نیاز داشتم با یکی درمورد این موضوع حرف بزنمم..... بعد از کلی جر و بحث بالاخره تصمیم بر این شد که بریم خونه ارسلان اینا
خیلی دوس داشتم ببینم خونشون کجاس
کجا زندگی میکنه
توی چه جور خونواده ای بزرگ شده
شغلش چیه
کلا خیلی سوال توی ذهنم بود*
من اومدم با پارت ببخشید دیر گذاشتم الان یکی دیگه هم میزارم
۵.۸k
۱۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.