وقتی برای نجات برادرت باهاش وارد رابطه میشی و ...
وقتی برای نجات برادرت باهاش وارد رابطه میشی و...
p¹²
یئون:واقعا نمیتونم دو دیقه استراحت کنم؟
-شماره ناشناس بود..بعد ۴ بوق جواب داد
یئون:بله؟
؟:یئونا...منم تهیونگ
-با شنیدن اسم برادرش بلند شد
یئون:خوبی؟
تهیونگ:چطور خوب باشم وقتی داری بخاطرم با جئون ازدواج میکنی؟
یئون:اه بیخیال..حتا اسمشم حالمو بهم میزنه
تهیونگ:چرا؟..کاری کرده؟
یئون:چیزی نیس..فقط زیاد باهاش حال نمیکنم
تهیونگ:از اینجا ک اومدم بیرون..شرشو از سرت کم میکنم
یئون:هوم
تهیونگ:بعدا بهت زنگ میزنم..تا اون موقعه مراقب خودت باش
یئون:باشه...خدافظ
"شب عروسی"
-هردو درحال خوش امدگویی به مهمونا بودن..یئون پیش دوستش رفت تا از کوک دورتر بمونه
یونا:یئونا اگه پسر بودم از عروسی فراریت میدادم
یئون:چرا؟
یونا:خیلی خوشگل شدیییی
یئون:او..ممنونم...توهم خیلی خوشگلی
یونا:نه به زیبایی تو..چیشد با اون ازدواج کردی؟...تاحالا اسمشم پیشم نیورده بودی
یئون:قضیش خیلی طولانیه..بعدا توضیح میدم
یونا:باشه..برو پیش شوهرت...تنها نمونه
یئون:باشه..فعلا
-بعد تایمی طولانی عروسیشون تموم شد..برای اینکه کسی متوجه ازدواج جعلی شون نشه اون شبو توی ی خونه موندن..ساعت تقریبا ۱۱ شب بود..روی میز شام درحال خوردن غذاشون بودن
یئون:از فردا....باید کارای ازادی برادرمو انجام بدیم
_:این همه عجله واسه چیه؟
یئون:نمیتونم بزارم برادرم تو اون جهنم بپوسه و خودم اینطرف زندگی راحتی داشته باشم
_:اگه اینطوره...باشه
یئون:من سیر شدم..ممنون
-به سمت اتاقی ک انتهای راهرو بود رفت...روی تخت دراز کشید..چشماش گرم خواب شده بودن ک با افتادن چیزی روش چشماشو باز کرد
اون جونگکوک بود ک داشت روش پتو میکشید
به شدت خسته بود پس چشماش بسته شدن و به خواب عمیق فرورفت
-صبح روز بعد
-لباساشو عوض کردو به سمت پذیرایی حرکت کرد..ساعت نزدیکای ۹ صب بود
یئون:کوک؟...کجایی
_:اینجام
-انتظار نداشت ک صدای کوک رو از پشتش بشنوه
یئون:ترسوندیم
-به سمت صدا برگشت..این ی خواب بود؟..چطور میتونست اینوقت صبح انقدر زیبا باشه؟..چشماش خیره به لب جونگکوک بودن
_:زیباییم زبونتو بند اورده؟
p¹²
یئون:واقعا نمیتونم دو دیقه استراحت کنم؟
-شماره ناشناس بود..بعد ۴ بوق جواب داد
یئون:بله؟
؟:یئونا...منم تهیونگ
-با شنیدن اسم برادرش بلند شد
یئون:خوبی؟
تهیونگ:چطور خوب باشم وقتی داری بخاطرم با جئون ازدواج میکنی؟
یئون:اه بیخیال..حتا اسمشم حالمو بهم میزنه
تهیونگ:چرا؟..کاری کرده؟
یئون:چیزی نیس..فقط زیاد باهاش حال نمیکنم
تهیونگ:از اینجا ک اومدم بیرون..شرشو از سرت کم میکنم
یئون:هوم
تهیونگ:بعدا بهت زنگ میزنم..تا اون موقعه مراقب خودت باش
یئون:باشه...خدافظ
"شب عروسی"
-هردو درحال خوش امدگویی به مهمونا بودن..یئون پیش دوستش رفت تا از کوک دورتر بمونه
یونا:یئونا اگه پسر بودم از عروسی فراریت میدادم
یئون:چرا؟
یونا:خیلی خوشگل شدیییی
یئون:او..ممنونم...توهم خیلی خوشگلی
یونا:نه به زیبایی تو..چیشد با اون ازدواج کردی؟...تاحالا اسمشم پیشم نیورده بودی
یئون:قضیش خیلی طولانیه..بعدا توضیح میدم
یونا:باشه..برو پیش شوهرت...تنها نمونه
یئون:باشه..فعلا
-بعد تایمی طولانی عروسیشون تموم شد..برای اینکه کسی متوجه ازدواج جعلی شون نشه اون شبو توی ی خونه موندن..ساعت تقریبا ۱۱ شب بود..روی میز شام درحال خوردن غذاشون بودن
یئون:از فردا....باید کارای ازادی برادرمو انجام بدیم
_:این همه عجله واسه چیه؟
یئون:نمیتونم بزارم برادرم تو اون جهنم بپوسه و خودم اینطرف زندگی راحتی داشته باشم
_:اگه اینطوره...باشه
یئون:من سیر شدم..ممنون
-به سمت اتاقی ک انتهای راهرو بود رفت...روی تخت دراز کشید..چشماش گرم خواب شده بودن ک با افتادن چیزی روش چشماشو باز کرد
اون جونگکوک بود ک داشت روش پتو میکشید
به شدت خسته بود پس چشماش بسته شدن و به خواب عمیق فرورفت
-صبح روز بعد
-لباساشو عوض کردو به سمت پذیرایی حرکت کرد..ساعت نزدیکای ۹ صب بود
یئون:کوک؟...کجایی
_:اینجام
-انتظار نداشت ک صدای کوک رو از پشتش بشنوه
یئون:ترسوندیم
-به سمت صدا برگشت..این ی خواب بود؟..چطور میتونست اینوقت صبح انقدر زیبا باشه؟..چشماش خیره به لب جونگکوک بودن
_:زیباییم زبونتو بند اورده؟
۷.۸k
۲۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.