وقتی برای نجات برادرت باهاش وارد رابطه میشی و..
وقتی برای نجات برادرت باهاش وارد رابطه میشی و..
p¹¹
یئون:باشه...قبوله
-میدونست که اون دختر برای نجات برادرش هرکاری میکنه..پس لبخندی زد ک موجب عصبانیت کیم میشد
کمی بعد...هردو اونجارو ترک کردن...سکوت بینشون با حرفای جئون شکست
_:از اینکه قراره با من باشی پشیمون نمیشی؟
-جوابی برای اون سوال نداد..شروع به حرکت کردن
_:عروسی هفته بعده...بهتره اماده باشی
یئون:نمیدونستم تشنه زن گرفتنی
-حرفاشو اروم گفت ولی گوشای جئون تیز تر از اونچیزی ک فکر میکرد بودن
_:فک نکن حرفاتو نشنیدم
یئون:دروغه؟..تشنه زن گرفتن نیستی؟
-ماشینو نگه داشت و تا نیم متری یئون رفت
_:اگه بدونم ک زنم قراره کی باشه..تشنه تر از هرکسی میشم..الان حرفامو درک نمیکنی...مدتی بگزره..متوجه میشی
یئون:دلتو خوش نکن..قرار نیس باهات توی ی خونه زندگی کنم
_:فک نکنم گفته باشم طبق نظرات کسی جلو میرم
یئون:منم فک نکنم گفته باشم اهمیتی میدم
_:خواهیم دید
"۳ روز بعد"
-سوار ماشین شد..به سمت ادرسی ک جئون براش فرستاده بود رفت..بعد ۱ ساعت رسید..وارد مرکز خرید شد...با چهره خسته جئون رو به رو شد
_:چرا انقد دیر؟
یئون:ترافیک بود
-برای گرفتن لباسای عروسیشون به اونجا رفته بودن..اول نوبت لباس عروس بود
_:این چطوره؟
یئون:شوخی میکنی دیگه؟...ی نگا بهش بکن
_:انقد سنگینه؟
یئون:باید ۱۰ نفرم بعد پوشیدن این لباس نگهش دارن
_:این یکی چی؟
یئون:بدک نیست..همینو میپوشم
-روی صندلی منتظر یئون نشست..۱۰ دقیقه گزشته بود....با صدای یئون به طرفش برگشت..چشماش خیره به اون موندن...چطور ی دختر میتونست انقد زیبا باشه؟...با صدای بلند یئون به خوش اومد
یئون:جونگکوک...بار چهارمه دارم صدات میزنما
_:حواسم نبود
یئون:چطوره؟..همینو برداریم؟
_:عام...خب...این زیاد خوب نیست..ی چندتا دیگرم پرو کن
یئون:ولی خیلی قشنگه
_:نشنیدی چی گفتم؟
یئون:باشه
-لباسی ک تن یئون بود همون چیزی بود ک میخواست..ولی نمیتونست بدون اذیت کردن اون دختر اروم بگیره...بالای ۱۰ تا لباس رو پرو کرد ولی جئون هنوزم قصد داشت اذیتش کنه
یئون:این چی؟
-از صداش میزان خستگیش حس میشد
_:زیادی بازه
یئون:جئون...تا همینجا نکشتمت یکی از این لباسایی ک پوشیدمو انتخواب کن..نا نموند برام..اَه
_:همون اولیه خوب بود
یئون:چه عجب...انتخواب کردی
-بعد چندساعت گشتن و خرید کردن هرکدوم به خونه های خودشون رفتن..بعد پرو کردن ۱۵ لباس نای راه رفتنم نداشت...خودشو رو مبل ولو کرد..چشماشو بست ک با صدای گوشیش اخماش توهم رفت
یئون:واقعا نمیتونم دو دیقه استراحت کنم؟
-شماره ناشناس بود..بعد ۴ بوق جواب داد
یئون:بله؟
این هفته، هفته بگایی ادمینتونه😃🎀
p¹¹
یئون:باشه...قبوله
-میدونست که اون دختر برای نجات برادرش هرکاری میکنه..پس لبخندی زد ک موجب عصبانیت کیم میشد
کمی بعد...هردو اونجارو ترک کردن...سکوت بینشون با حرفای جئون شکست
_:از اینکه قراره با من باشی پشیمون نمیشی؟
-جوابی برای اون سوال نداد..شروع به حرکت کردن
_:عروسی هفته بعده...بهتره اماده باشی
یئون:نمیدونستم تشنه زن گرفتنی
-حرفاشو اروم گفت ولی گوشای جئون تیز تر از اونچیزی ک فکر میکرد بودن
_:فک نکن حرفاتو نشنیدم
یئون:دروغه؟..تشنه زن گرفتن نیستی؟
-ماشینو نگه داشت و تا نیم متری یئون رفت
_:اگه بدونم ک زنم قراره کی باشه..تشنه تر از هرکسی میشم..الان حرفامو درک نمیکنی...مدتی بگزره..متوجه میشی
یئون:دلتو خوش نکن..قرار نیس باهات توی ی خونه زندگی کنم
_:فک نکنم گفته باشم طبق نظرات کسی جلو میرم
یئون:منم فک نکنم گفته باشم اهمیتی میدم
_:خواهیم دید
"۳ روز بعد"
-سوار ماشین شد..به سمت ادرسی ک جئون براش فرستاده بود رفت..بعد ۱ ساعت رسید..وارد مرکز خرید شد...با چهره خسته جئون رو به رو شد
_:چرا انقد دیر؟
یئون:ترافیک بود
-برای گرفتن لباسای عروسیشون به اونجا رفته بودن..اول نوبت لباس عروس بود
_:این چطوره؟
یئون:شوخی میکنی دیگه؟...ی نگا بهش بکن
_:انقد سنگینه؟
یئون:باید ۱۰ نفرم بعد پوشیدن این لباس نگهش دارن
_:این یکی چی؟
یئون:بدک نیست..همینو میپوشم
-روی صندلی منتظر یئون نشست..۱۰ دقیقه گزشته بود....با صدای یئون به طرفش برگشت..چشماش خیره به اون موندن...چطور ی دختر میتونست انقد زیبا باشه؟...با صدای بلند یئون به خوش اومد
یئون:جونگکوک...بار چهارمه دارم صدات میزنما
_:حواسم نبود
یئون:چطوره؟..همینو برداریم؟
_:عام...خب...این زیاد خوب نیست..ی چندتا دیگرم پرو کن
یئون:ولی خیلی قشنگه
_:نشنیدی چی گفتم؟
یئون:باشه
-لباسی ک تن یئون بود همون چیزی بود ک میخواست..ولی نمیتونست بدون اذیت کردن اون دختر اروم بگیره...بالای ۱۰ تا لباس رو پرو کرد ولی جئون هنوزم قصد داشت اذیتش کنه
یئون:این چی؟
-از صداش میزان خستگیش حس میشد
_:زیادی بازه
یئون:جئون...تا همینجا نکشتمت یکی از این لباسایی ک پوشیدمو انتخواب کن..نا نموند برام..اَه
_:همون اولیه خوب بود
یئون:چه عجب...انتخواب کردی
-بعد چندساعت گشتن و خرید کردن هرکدوم به خونه های خودشون رفتن..بعد پرو کردن ۱۵ لباس نای راه رفتنم نداشت...خودشو رو مبل ولو کرد..چشماشو بست ک با صدای گوشیش اخماش توهم رفت
یئون:واقعا نمیتونم دو دیقه استراحت کنم؟
-شماره ناشناس بود..بعد ۴ بوق جواب داد
یئون:بله؟
این هفته، هفته بگایی ادمینتونه😃🎀
۱۵.۰k
۲۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.