عشق یا نفرت (پارت ۳۶)
آنیا : این دیگه چه کوفتیه!؟! شبیه شیشه ست ولی شبیه کیلید!
باند شروع کرد به دیدن آینده :
*
دو نفر که دنبال این چیزه ان
ی ماه قرمز
صدای تیر اندازی
حرفای دو نفر : بهترین موقعی که میتونیم نابودشون کنیم امشبه! شب ماه خونین! این الماس فرصت ماست که صلح جهانی رو نابود کنیم!
آنیا داشت میدوید
بکی : خاک تو سرمون شد که!
*
_ پایان دیدن آینده _
آنیا : بدبخت شدیممم؟؟؟ این الماسه چیکار میکنه دقیقا!؟؟؟ ماه خونین دیگه چه کوفتیه؟!!!! الان من باید چیکار کنم؟!! چرا بکی گفت خاک تو سرمون شد؟
آنیا رفت پیش بقیه و الماس راز آلود و توی جیبش گذاشت
آنیسا : چرا انقدر طول کشید؟ ۱۵ دقیقس تو دستشویی!
آنیا : هه هه... چیز خاصی نیست فقط.. (دنیا قراره نابود بشه!)
آنیسا :( خاک عالم به سرمممممم!!!!!!! چه خبره؟!!!!! )
^یاد آوری () یعنی داخل ذهن^
آنیا همه چی رو توی ذهنش دوباره گفت و آنیسا فهمید
آنیسا :(ام.. چیزی جز اینکه درحال حاضر ما تقریبا مردیم نمیتونم بگم)
آنیا : خب الان چیکار کنیم؟ به هم خیره شیم؟
دامیان : نمیدونم شما دوتا که پنج دقیقس به هم دیگه زل زدید
آنیا : چیزه.. ام.. چیزه... اخه ما داشتیم..
آنیسا : واقعیتو بگو
آنیا : ها؟
آنیسا : همه چی رو تعریف کن براشون
*آنیا همه چی رو توضیح داد
لوید : ها؟!
یور : ماه خونین؟
دامیان : الماس؟
بکی : خاک تو سرمون شد که!
آنیا : این جمله هم حتی میدونستم قراره بگی
آنیا الماسو از تو جیبش در میاره و میگه : ایناهاش... اینه
.
.
.
خلاصه که بیشتر نمیتونم بنویسم و اونا باید برای ی جنگ سخت اماده میشدن...
باند شروع کرد به دیدن آینده :
*
دو نفر که دنبال این چیزه ان
ی ماه قرمز
صدای تیر اندازی
حرفای دو نفر : بهترین موقعی که میتونیم نابودشون کنیم امشبه! شب ماه خونین! این الماس فرصت ماست که صلح جهانی رو نابود کنیم!
آنیا داشت میدوید
بکی : خاک تو سرمون شد که!
*
_ پایان دیدن آینده _
آنیا : بدبخت شدیممم؟؟؟ این الماسه چیکار میکنه دقیقا!؟؟؟ ماه خونین دیگه چه کوفتیه؟!!!! الان من باید چیکار کنم؟!! چرا بکی گفت خاک تو سرمون شد؟
آنیا رفت پیش بقیه و الماس راز آلود و توی جیبش گذاشت
آنیسا : چرا انقدر طول کشید؟ ۱۵ دقیقس تو دستشویی!
آنیا : هه هه... چیز خاصی نیست فقط.. (دنیا قراره نابود بشه!)
آنیسا :( خاک عالم به سرمممممم!!!!!!! چه خبره؟!!!!! )
^یاد آوری () یعنی داخل ذهن^
آنیا همه چی رو توی ذهنش دوباره گفت و آنیسا فهمید
آنیسا :(ام.. چیزی جز اینکه درحال حاضر ما تقریبا مردیم نمیتونم بگم)
آنیا : خب الان چیکار کنیم؟ به هم خیره شیم؟
دامیان : نمیدونم شما دوتا که پنج دقیقس به هم دیگه زل زدید
آنیا : چیزه.. ام.. چیزه... اخه ما داشتیم..
آنیسا : واقعیتو بگو
آنیا : ها؟
آنیسا : همه چی رو تعریف کن براشون
*آنیا همه چی رو توضیح داد
لوید : ها؟!
یور : ماه خونین؟
دامیان : الماس؟
بکی : خاک تو سرمون شد که!
آنیا : این جمله هم حتی میدونستم قراره بگی
آنیا الماسو از تو جیبش در میاره و میگه : ایناهاش... اینه
.
.
.
خلاصه که بیشتر نمیتونم بنویسم و اونا باید برای ی جنگ سخت اماده میشدن...
۴.۲k
۰۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.