عشق یا نفرت (پارت ۳۵)
*بلاخره میتونم پارت بدم! هوراااا*
.
.
ی بنده خدایی : و ... شروع امتحانات!
آنیا : اخراج نشیم صلوات!
خلاصه که همه شروع کردن به نوشتن... و حالا فردا اون روز نتایج. ! .
نگاهی به تخته...
دامیان : رتبه ششم... بد نیست حالا ..
بکی : هشتم... خوبه...
آنیسا : مثل همیشه اول! همممم
آنیا : رتبه دوم... هورااااا
دامیان : دقیقا چطوری!!؟؟؟؟ مگه چقدر درس خوندید؟!!!!
آنیسا : این ی رازه .. 😉
آنیسا و آنیا سر امتحانا کلی تلپاتی کردن.. تا حالا اینکارو نکرده بودن ولی این سری امتحانات خیلی از هم کمک گرفتن
و خب اون روز اخرین روز سال بود.. و این یعنی شروع تعطیلات
*موقعیت : آنیا در خونه
آنیا :(دلم برای اون روزا که تو خوابگاه بودیم تنگ شده..)
یور اومد داخل اتاق آنیا : آنیا سان، شام حاضره ...... چرا انقدر ناراحتی؟ ....
آنیا : هیچی فقط خسته ام... و ناراحتم که مدرسه تموم شده..
یور : آنیا ناراحت نباش! قراره فردا یا پس فردا بریم به ی مسافرت.
آنیا : مسافرت؟!
یور : آره، جای تعجب نداره، تازشم بابات اجازه داده دوستاتم بیان
آنیا چشماش برق زد : هوراااااااا، ولی... من که نمیتونم هر سه تاشونو دعوت کنم..
یور : بعد شام با لوید دربارش حرف بزن
آنیا سرش و تکون داد : وویی *به معنای آها
آنیا بعد شام رفت پیش لوید نشست : بابایی..
لوید : بله آنیا؟ [ بنده خدا تازه از ماموریت اومده بی حوصلس]
آنیا : قراره بریم مسافرت؟.
لوید : اره
آنیا : میتونم دوستامم بیارم؟
لوید : باشه.. آنیسا و بکی و دامیان و میگی دیگه؟
آنیا : اره. هورااااا
لوید : وایسا آروم، اول بهشون زنگ بزن بعد ببین خانواده هاشون میزارن.. اصلا خودشون میخوان یا نه.
آنیا با سرعت نور رفت به سمت تلفن و به همشون زنگ زد و خبر داد و همشون گفتن که میان
_تو خوابگاه
آنیسا : بعد از سال ها... مسافرتتتت!!!!
دامیان : انقدر موندیم تو خوابگاه پوسیدیم
*از اون طرف بکی
بکی : با آنیسا و آنیا میریم مسافرت! هورا.. وایسا بخوایم جرعت حقیقت بازی کنیم چی؟؟!
[خلاصه فردا اون روز تو قطار]
آنیا : ندیمه پیر بازی کنیم!
آنیسا : باشه ولی بدون من میبرم!
باند : بورف بورف!
دامیان و بکی یاد قدرت های آنیسا و آنیا افتادن و همون لحظه گفتن : نه..
آنیسا : ای بابا، دوتا ضد حال اینجا داریم
آنیا پاشد رفت دستشویی و باند هم اومد دنبالش،.... آنیا تو دستشویی چشمش به ی چیز براق خورد
آنیا : عه این چیه دیگه اینجا؟ شبیه ی شیشه ست...
.
.
.
.
.
تو خماری تموم شد؟ 😉
بچه ها داریم صد تایی میشیم و بنظرتون چیکار کنم که خوشحال بشید؟
میخواید ی روز که بیکار شدم چهار تا پارت بنویسم؟؟؟
.
.
ی بنده خدایی : و ... شروع امتحانات!
آنیا : اخراج نشیم صلوات!
خلاصه که همه شروع کردن به نوشتن... و حالا فردا اون روز نتایج. ! .
نگاهی به تخته...
دامیان : رتبه ششم... بد نیست حالا ..
بکی : هشتم... خوبه...
آنیسا : مثل همیشه اول! همممم
آنیا : رتبه دوم... هورااااا
دامیان : دقیقا چطوری!!؟؟؟؟ مگه چقدر درس خوندید؟!!!!
آنیسا : این ی رازه .. 😉
آنیسا و آنیا سر امتحانا کلی تلپاتی کردن.. تا حالا اینکارو نکرده بودن ولی این سری امتحانات خیلی از هم کمک گرفتن
و خب اون روز اخرین روز سال بود.. و این یعنی شروع تعطیلات
*موقعیت : آنیا در خونه
آنیا :(دلم برای اون روزا که تو خوابگاه بودیم تنگ شده..)
یور اومد داخل اتاق آنیا : آنیا سان، شام حاضره ...... چرا انقدر ناراحتی؟ ....
آنیا : هیچی فقط خسته ام... و ناراحتم که مدرسه تموم شده..
یور : آنیا ناراحت نباش! قراره فردا یا پس فردا بریم به ی مسافرت.
آنیا : مسافرت؟!
یور : آره، جای تعجب نداره، تازشم بابات اجازه داده دوستاتم بیان
آنیا چشماش برق زد : هوراااااااا، ولی... من که نمیتونم هر سه تاشونو دعوت کنم..
یور : بعد شام با لوید دربارش حرف بزن
آنیا سرش و تکون داد : وویی *به معنای آها
آنیا بعد شام رفت پیش لوید نشست : بابایی..
لوید : بله آنیا؟ [ بنده خدا تازه از ماموریت اومده بی حوصلس]
آنیا : قراره بریم مسافرت؟.
لوید : اره
آنیا : میتونم دوستامم بیارم؟
لوید : باشه.. آنیسا و بکی و دامیان و میگی دیگه؟
آنیا : اره. هورااااا
لوید : وایسا آروم، اول بهشون زنگ بزن بعد ببین خانواده هاشون میزارن.. اصلا خودشون میخوان یا نه.
آنیا با سرعت نور رفت به سمت تلفن و به همشون زنگ زد و خبر داد و همشون گفتن که میان
_تو خوابگاه
آنیسا : بعد از سال ها... مسافرتتتت!!!!
دامیان : انقدر موندیم تو خوابگاه پوسیدیم
*از اون طرف بکی
بکی : با آنیسا و آنیا میریم مسافرت! هورا.. وایسا بخوایم جرعت حقیقت بازی کنیم چی؟؟!
[خلاصه فردا اون روز تو قطار]
آنیا : ندیمه پیر بازی کنیم!
آنیسا : باشه ولی بدون من میبرم!
باند : بورف بورف!
دامیان و بکی یاد قدرت های آنیسا و آنیا افتادن و همون لحظه گفتن : نه..
آنیسا : ای بابا، دوتا ضد حال اینجا داریم
آنیا پاشد رفت دستشویی و باند هم اومد دنبالش،.... آنیا تو دستشویی چشمش به ی چیز براق خورد
آنیا : عه این چیه دیگه اینجا؟ شبیه ی شیشه ست...
.
.
.
.
.
تو خماری تموم شد؟ 😉
بچه ها داریم صد تایی میشیم و بنظرتون چیکار کنم که خوشحال بشید؟
میخواید ی روز که بیکار شدم چهار تا پارت بنویسم؟؟؟
۴.۹k
۰۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.