~~~فیک دوست پسر بد اخلاق من~~~
پارت : 7
لباسشو درآوردم و سرمو بردم سمت گردنش و مارک انداختم.
ا.ت:
دستاشو به سمت دکمه لباسم برد و به زور بازشون کرد انقدر ترسیده بودم که گریم در اومده بود. داشت بهم تجا*وز می کرد.
به زور ازم لب می گرفت هر چقدر زدمش گریه کردم ولم نمی کرد از بس که گریه کردم نفسم بالا نمی اومد
تهیونگ : بیبی ترسیدی؟
از بس که گریه وردم نمی تونستم درست حرف بزنم
ا.ت : ولم کن بزار برم (با گریه و ته ته په ته افتادن)
دستشو به سمتم آورد و اشکامو پاک کرد
تهیونگ : امشبو با من می خوابی ، درست تو همین اتاق و رو همین تخت
ا.ت : داری منو بزور وادار می کنی؟ (با گریه و ته ته په ته افتادن)
تهیونگ : چیه؟ درکش برات سخته؟ مثل اینکه حرفامو یادت رفت ، من از اینکه دوباره ی حرفیو تکرار کنم متنفرم ، این بار دوباره تکرار نمی کنم سیع کن آویزه گوشت کنی ، من هر کاری بخوام می کنم و هیچکس حق نه گفتن به منو نداره چون عواقب خوبی هم نداره
اون شبو بزور با تهیونگ گذروندم صبح که چشمامو باز کردم تو بغلش بودم خواستم خودمو از بغلش بیرون بکشم که محکم منو گرفت
تهیونگ : کجا بیبی؟
بعد چشاشو باز کرد ی طوری نگام کرد که ترسیدم. خلاصه ، نیم ساعتی گذشت که باهم توی اتاق بزرگ که میز بلند و صندلی داشت نشستم رو صندلی که خدمتکارا انواع و اقصام غذا ها رو جلوم گذاشتن که نه تا حالا دیدم و نه تا حالا اسمشونو شنیدم
تهیونگ : بخور...
لباسشو درآوردم و سرمو بردم سمت گردنش و مارک انداختم.
ا.ت:
دستاشو به سمت دکمه لباسم برد و به زور بازشون کرد انقدر ترسیده بودم که گریم در اومده بود. داشت بهم تجا*وز می کرد.
به زور ازم لب می گرفت هر چقدر زدمش گریه کردم ولم نمی کرد از بس که گریه کردم نفسم بالا نمی اومد
تهیونگ : بیبی ترسیدی؟
از بس که گریه وردم نمی تونستم درست حرف بزنم
ا.ت : ولم کن بزار برم (با گریه و ته ته په ته افتادن)
دستشو به سمتم آورد و اشکامو پاک کرد
تهیونگ : امشبو با من می خوابی ، درست تو همین اتاق و رو همین تخت
ا.ت : داری منو بزور وادار می کنی؟ (با گریه و ته ته په ته افتادن)
تهیونگ : چیه؟ درکش برات سخته؟ مثل اینکه حرفامو یادت رفت ، من از اینکه دوباره ی حرفیو تکرار کنم متنفرم ، این بار دوباره تکرار نمی کنم سیع کن آویزه گوشت کنی ، من هر کاری بخوام می کنم و هیچکس حق نه گفتن به منو نداره چون عواقب خوبی هم نداره
اون شبو بزور با تهیونگ گذروندم صبح که چشمامو باز کردم تو بغلش بودم خواستم خودمو از بغلش بیرون بکشم که محکم منو گرفت
تهیونگ : کجا بیبی؟
بعد چشاشو باز کرد ی طوری نگام کرد که ترسیدم. خلاصه ، نیم ساعتی گذشت که باهم توی اتاق بزرگ که میز بلند و صندلی داشت نشستم رو صندلی که خدمتکارا انواع و اقصام غذا ها رو جلوم گذاشتن که نه تا حالا دیدم و نه تا حالا اسمشونو شنیدم
تهیونگ : بخور...
۸.۱k
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.