~~~فیک دوست پسر بد اخلاق من~~~
پارت : 9
ا.ت :
بعد به سمت ماشین رفتیم تهیونگ در رو برام باز کرد نشستم تو ماشین باز از اون ور ی بادیگارد هیکلی در رو واسه تهیونگ باز کرد و تهیونگ نشست . این دیگه چه سمیه واااای خدا به نظرم این کار آدما رو لوس جلوه میده تا جنتلمن!
یک ساعت بیشتر بود که تو ماشین بودیم باید از این فرست استفاده می کردم ، تنها فرست فرار ! میدونم که الان خانوادم خیلی نگرانمن
به پشت ماشین که نگاه کردم دیدم چند ون مشگی پشت ما دارن میان
تهیونگ : چیه؟ ا.ت : هیچی
رسیدیم پاساژ وقتی پیاده شدم از ماشین دیدم تهیونگ به یکی از بادیگارد ها ی چیزی گفت اگه حدسم درست باشه اون بادیگارد مافوق بقیه س تهیونگ اومد سمتم
تهیونگ : بریم
ا.ت : برای چی اومدیم اینجا؟
تهیونگ : برای خرید لباس ، امشب بیرون دعوتیم
ا.ت : خب چرا من بیام ، خودت برو
تهیونگ : دوباره شروع نکن ا.ت
رفتیم به یکی از این فروشگاه ها. تهیونگ رو مبل نشسته بود رفتم ی لباس سفید که کمر بند داشت و خیلی تنگ بود بزور پوشیدمش از اتاق بیرون رفتم تهیونگ لباسمو دید
تهیونگ : زیادی بازه و کمرت زیادی ، لباست به کمرت چسبیده برو عوضش کن
رفتم ی لبای آبی که شنل هم داشت پوشیدم رفتم جلوش
تهیونگ : شنلش بزرگه می خوری زمین برو عوضش کن
میدونستم این عاقبت همون توهین هایی که به تهیونگ گفتم ، قشنگ میتونستم حس و حال تلافی کردن رو تو چشماش ببینم دیگه داشت حرصم در می اومد
یک ساعتی از اینکه تو فروشگاه بودیم و من دم به دقیقه بخاطر بهونه های اون هر*زه هی باید میرفتم می اومدم گذشت دیگه خسته شده بودم اما نمی خواستم جلوش کم بیارم
تهیونگ :
وقتی از لباس هایی که می پوشید ایراد میگرفتم و مجبور بود مادام لباس عوض کنه تا نظرمو جلب کنه یک ساعتی گذشت تو چشماش عصبانیتش و حرص خوردنش معلوم بود حس خوبی داشتم که این جوری سرش بخاطر حرف هایی که بهم نباید
می گفت تلافی کردم.
ا.ت :
بعد به سمت ماشین رفتیم تهیونگ در رو برام باز کرد نشستم تو ماشین باز از اون ور ی بادیگارد هیکلی در رو واسه تهیونگ باز کرد و تهیونگ نشست . این دیگه چه سمیه واااای خدا به نظرم این کار آدما رو لوس جلوه میده تا جنتلمن!
یک ساعت بیشتر بود که تو ماشین بودیم باید از این فرست استفاده می کردم ، تنها فرست فرار ! میدونم که الان خانوادم خیلی نگرانمن
به پشت ماشین که نگاه کردم دیدم چند ون مشگی پشت ما دارن میان
تهیونگ : چیه؟ ا.ت : هیچی
رسیدیم پاساژ وقتی پیاده شدم از ماشین دیدم تهیونگ به یکی از بادیگارد ها ی چیزی گفت اگه حدسم درست باشه اون بادیگارد مافوق بقیه س تهیونگ اومد سمتم
تهیونگ : بریم
ا.ت : برای چی اومدیم اینجا؟
تهیونگ : برای خرید لباس ، امشب بیرون دعوتیم
ا.ت : خب چرا من بیام ، خودت برو
تهیونگ : دوباره شروع نکن ا.ت
رفتیم به یکی از این فروشگاه ها. تهیونگ رو مبل نشسته بود رفتم ی لباس سفید که کمر بند داشت و خیلی تنگ بود بزور پوشیدمش از اتاق بیرون رفتم تهیونگ لباسمو دید
تهیونگ : زیادی بازه و کمرت زیادی ، لباست به کمرت چسبیده برو عوضش کن
رفتم ی لبای آبی که شنل هم داشت پوشیدم رفتم جلوش
تهیونگ : شنلش بزرگه می خوری زمین برو عوضش کن
میدونستم این عاقبت همون توهین هایی که به تهیونگ گفتم ، قشنگ میتونستم حس و حال تلافی کردن رو تو چشماش ببینم دیگه داشت حرصم در می اومد
یک ساعتی از اینکه تو فروشگاه بودیم و من دم به دقیقه بخاطر بهونه های اون هر*زه هی باید میرفتم می اومدم گذشت دیگه خسته شده بودم اما نمی خواستم جلوش کم بیارم
تهیونگ :
وقتی از لباس هایی که می پوشید ایراد میگرفتم و مجبور بود مادام لباس عوض کنه تا نظرمو جلب کنه یک ساعتی گذشت تو چشماش عصبانیتش و حرص خوردنش معلوم بود حس خوبی داشتم که این جوری سرش بخاطر حرف هایی که بهم نباید
می گفت تلافی کردم.
۱۰.۰k
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.