~~~فیک دوست پسر بد اخلاق من~~~
پارت 5
تهیونگ :
داشتم با تلفنم حرف می زدم و اعطلاعات که مربوط به اون دختره می شد رو کسب می کردم
تهیونگ : پس پدرش شیرینی فروشه
زیر دست : بله قربان
تهیونگ : اطلاعاتی درباره زاد گاه پدر و مادرش میخوام همین امشب
بعد در اتاق باز شد ا.ت بود! تعجب کردم عصبانی به نظر می اومد مکالمه تلفونیمو تموم کردم به سمتش رفتم
تهیونگ : بهت یاد ندادن قبل از اومدن در بزنی؟
ا.ت :به توام یاد ندادن تلفن همراه ی چیز شخصیه و نباید بهش دست بزنی؟
تهیونگ :بخاطر تلفنت اومدی؟ خب اون دست منه
ا.ت : بدش
تهیونگ : چرا باید این کار رو بکنم؟
ا.ت : چون اون تلفن شخصیه منه بدش بهم لطفا
تهیونگ : ابدا ، ببینم تو منو چی فرض کردی؟ فکر می کنی گول حرفاتو میخورم؟
بعد صداشو برام بلند کرد که باعث شد عصبی بشم
ا.ت : اصلا برام مهم نیست چی فرض می کنی منو تلفنمو پس بده
با این حرفش دیگه داشتم از کوره در می رفتم رفتم سمتش تابلو بود که ترسیده در اتاق باز بود می خواست از اتاق فرار کنه که من زودتر از اون به سمت در اتاق رفتم و در رو بستم و خورد به در نزدیکش شدم دستاشو به در چسبوندم
تهیونگ : اصلا خوشم نمیاد ی نفر بهم دستور بده از اینکه ی مافیا عاشقت شده و میخواد تو همچین خونه ای زندگی کنی جو ، ورت نداره
ا.ت : ولم کن میخوام برم
تهیونگ : کجا؟ فکر کردی میتونی از اینجا فرار کنی؟
به کمرش نگاهی انداختم لباسش تنگ بود دستمو به سمت کمرش بردم و هلش دادم تو بغلم نگاهی بهش انداختم...
تهیونگ :
داشتم با تلفنم حرف می زدم و اعطلاعات که مربوط به اون دختره می شد رو کسب می کردم
تهیونگ : پس پدرش شیرینی فروشه
زیر دست : بله قربان
تهیونگ : اطلاعاتی درباره زاد گاه پدر و مادرش میخوام همین امشب
بعد در اتاق باز شد ا.ت بود! تعجب کردم عصبانی به نظر می اومد مکالمه تلفونیمو تموم کردم به سمتش رفتم
تهیونگ : بهت یاد ندادن قبل از اومدن در بزنی؟
ا.ت :به توام یاد ندادن تلفن همراه ی چیز شخصیه و نباید بهش دست بزنی؟
تهیونگ :بخاطر تلفنت اومدی؟ خب اون دست منه
ا.ت : بدش
تهیونگ : چرا باید این کار رو بکنم؟
ا.ت : چون اون تلفن شخصیه منه بدش بهم لطفا
تهیونگ : ابدا ، ببینم تو منو چی فرض کردی؟ فکر می کنی گول حرفاتو میخورم؟
بعد صداشو برام بلند کرد که باعث شد عصبی بشم
ا.ت : اصلا برام مهم نیست چی فرض می کنی منو تلفنمو پس بده
با این حرفش دیگه داشتم از کوره در می رفتم رفتم سمتش تابلو بود که ترسیده در اتاق باز بود می خواست از اتاق فرار کنه که من زودتر از اون به سمت در اتاق رفتم و در رو بستم و خورد به در نزدیکش شدم دستاشو به در چسبوندم
تهیونگ : اصلا خوشم نمیاد ی نفر بهم دستور بده از اینکه ی مافیا عاشقت شده و میخواد تو همچین خونه ای زندگی کنی جو ، ورت نداره
ا.ت : ولم کن میخوام برم
تهیونگ : کجا؟ فکر کردی میتونی از اینجا فرار کنی؟
به کمرش نگاهی انداختم لباسش تنگ بود دستمو به سمت کمرش بردم و هلش دادم تو بغلم نگاهی بهش انداختم...
۹.۵k
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.