P
P7💫
یونگی«اون...اون... یوری...بود...صورتش زخمی بود و لباس پاره توی بدنشم رد شکنجه و شلاغ بود
-یوری
& بابایی {داد و گریه}
£اووو ببین کی اینجاست جناب مین
-چی از جون دخترم میخوای ولش کن
£از اونجایی که لیا بعد از به دنیا آوردن این دختر لوس دیگه نتونست بچه دار بچه منم گفتم چطوره مساوی بشیم توم دختر کوچلوت رو از دست بدی به هرحال که دوسش نداری هوم؟
-ببین عوضی اگه دستت بهش بخوره به گوه خوردن میندازمت خودتم میدونی که قدرتشو دارم
£اره میدونم چطوره دختر کوچلوتم قبل از مرگش بفهمه که بابایی جونش به غیر از آیدل بودن مافیاست
&{با نگاهی آشفته به شوگا نگاه میکنه}چ...چی....ب... بابا
£خوب دیگه فیلم هندی بسه بهتره کارمون رو با این پرنسس خوشل شروع کنیم{سیگار داغی که تو دستش بود رو توی بازوی لخت یوری فرو کرد}
&آییی بابایی کمک{جیغ و گریه}
یونگی«دیگه کافی بود هر چقدر که دروغ راجب دوست نداشتن دخترم به خودم گفته بودم با دیدنش تو اون وضعیت خون جلوی چشمام رو گرفت رفتم جلوتر تا جونگ وو خواست یه ضربه شلاق دیگه به یوری بزنه دستور گرفتم پیچوندم و از جیبم اسلحه ام رو در آوردم و یه تیر تو مغزش خالی کردم چونکه پلیسا ازم میترسیدن و جرعت گفتن هیچی رو بهم نداشتن با عجله از اونجا دور شدن و فقط من و یوری و بادیگاردام و جنازه ی جونگ وو مونده بودیم اونجا دلم خنک نشده بود میخواستم یه تیر دیگه به جونگ وو بزنم که صدای گریه های یوری متوقفم کرد بفرستم بهش نگاه کردم که دیدم با چشمای اشکی و ترسیده داره بهم نگاه میکنه سریع رفتم سمتش و اروم دست و پاشو باز کردم و محکم بغلش کردم
-هشش آروم باش دخترم
&ب...بابا...هق...هق....هق...خیلی....درد...دارم
-زنگ بزنید آمبولانس سریع
×چشم قربان
-تحمل کن عزیزم الان آمبولانس میرسه تروخدا طاقت بیار لطفا به خاطر بابایی
&بابایی
-جونم...جونم عزیزدلم
&خیلی سردمه
-{ژاکت خودش رو در میاره و تن یوری میکنه و زیپرشو میکشه و محکم تر به بغلش فشارش میده}الان گرم میشی
& بابایی
-جون...دلم
&خیلی خوابم میاد میشه بخوابم
-ن...نه... تروخدا....نخواب{گریه وحشتناک}
& بابایی... گریه...نتون...تلوخدا
-باشه....یوری...باشه...تو...فقط....طاقت....بیار
&دیلی....دلد.....دالم{گریه}
-میدونم عزیزم میدونم اما طاقت بیا....پس این آمبولانس چیشد
×اومد قربان
~مشخصاتش چیه
-چهار سالشه بازوش سوخته و بدنشم زخمیه
~با شمارش من بزاریدش رو برانکارد....یک....دو....حالا
-تروخدا آروم
~بزاریدش تو آمبولانس آقا شما چه نسبتی باهاش دارین
-پدرشم
~پس بفرمایید سوار شید
-باشه{سوارشد}
ادامه دارد...
یونگی«اون...اون... یوری...بود...صورتش زخمی بود و لباس پاره توی بدنشم رد شکنجه و شلاغ بود
-یوری
& بابایی {داد و گریه}
£اووو ببین کی اینجاست جناب مین
-چی از جون دخترم میخوای ولش کن
£از اونجایی که لیا بعد از به دنیا آوردن این دختر لوس دیگه نتونست بچه دار بچه منم گفتم چطوره مساوی بشیم توم دختر کوچلوت رو از دست بدی به هرحال که دوسش نداری هوم؟
-ببین عوضی اگه دستت بهش بخوره به گوه خوردن میندازمت خودتم میدونی که قدرتشو دارم
£اره میدونم چطوره دختر کوچلوتم قبل از مرگش بفهمه که بابایی جونش به غیر از آیدل بودن مافیاست
&{با نگاهی آشفته به شوگا نگاه میکنه}چ...چی....ب... بابا
£خوب دیگه فیلم هندی بسه بهتره کارمون رو با این پرنسس خوشل شروع کنیم{سیگار داغی که تو دستش بود رو توی بازوی لخت یوری فرو کرد}
&آییی بابایی کمک{جیغ و گریه}
یونگی«دیگه کافی بود هر چقدر که دروغ راجب دوست نداشتن دخترم به خودم گفته بودم با دیدنش تو اون وضعیت خون جلوی چشمام رو گرفت رفتم جلوتر تا جونگ وو خواست یه ضربه شلاق دیگه به یوری بزنه دستور گرفتم پیچوندم و از جیبم اسلحه ام رو در آوردم و یه تیر تو مغزش خالی کردم چونکه پلیسا ازم میترسیدن و جرعت گفتن هیچی رو بهم نداشتن با عجله از اونجا دور شدن و فقط من و یوری و بادیگاردام و جنازه ی جونگ وو مونده بودیم اونجا دلم خنک نشده بود میخواستم یه تیر دیگه به جونگ وو بزنم که صدای گریه های یوری متوقفم کرد بفرستم بهش نگاه کردم که دیدم با چشمای اشکی و ترسیده داره بهم نگاه میکنه سریع رفتم سمتش و اروم دست و پاشو باز کردم و محکم بغلش کردم
-هشش آروم باش دخترم
&ب...بابا...هق...هق....هق...خیلی....درد...دارم
-زنگ بزنید آمبولانس سریع
×چشم قربان
-تحمل کن عزیزم الان آمبولانس میرسه تروخدا طاقت بیار لطفا به خاطر بابایی
&بابایی
-جونم...جونم عزیزدلم
&خیلی سردمه
-{ژاکت خودش رو در میاره و تن یوری میکنه و زیپرشو میکشه و محکم تر به بغلش فشارش میده}الان گرم میشی
& بابایی
-جون...دلم
&خیلی خوابم میاد میشه بخوابم
-ن...نه... تروخدا....نخواب{گریه وحشتناک}
& بابایی... گریه...نتون...تلوخدا
-باشه....یوری...باشه...تو...فقط....طاقت....بیار
&دیلی....دلد.....دالم{گریه}
-میدونم عزیزم میدونم اما طاقت بیا....پس این آمبولانس چیشد
×اومد قربان
~مشخصاتش چیه
-چهار سالشه بازوش سوخته و بدنشم زخمیه
~با شمارش من بزاریدش رو برانکارد....یک....دو....حالا
-تروخدا آروم
~بزاریدش تو آمبولانس آقا شما چه نسبتی باهاش دارین
-پدرشم
~پس بفرمایید سوار شید
-باشه{سوارشد}
ادامه دارد...
- ۱۵.۱k
- ۰۴ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط