فیک (شانس دوباره) پارت چهارم
گفت:الان هم میرم بیرون و بچه ها هم برای خودشون یه اتاق دارن اونجا می خوابن و بازی میکنن برای شام،ناهار و صبحونه هم میاین پایین.اینجا هم اتاق خودته.به خدمتکار گفتم اتاق هر سه تامون کنار هم باشه اگر کاری داشتی من تو اتاقمم.
رفت بیرون و نشستم و به دیوار تکیه دادم و تا میتونستم گریه کردم و خودمو خالی کردم.دلم می خواست با بچه ها اینجا بمونم یعنی مجبور بودم.یا باید از بچه ها میگذشتم که نشدنی بود و یا اینجا میموندم.پس انتخابی جز گزینه ی دوم نداشتم.هنوزم جونگکوک رو دوس داشتم ولی اون باهام این همه کار کرد.بعد از یک ساعت تکرار کردن اینا برای خودم،رفتم در اتاق جونگکوک رو زدم.گفت بیا منم درو باز کردم که دیدم ل.خت روی تختش دراز کشیده.قبلا هم اینجوری دیده بودمش پس واکنش خاصی نشون ندادم. تا منو دیدم بلند شد و گفت:کاری داشتی؟
گفتم:قبوله...منو بچه ها اینجا میمونیم ولی...هیچ عشقی در کار نیست اینو فراموش نکن.
گفت:ممنون.همین کافی بود برام.میتونم...یه بار بغلت کنم؟دلم برات تنگ شده.برای بوی موهات...
با یکم شَک،سرمو به نشونه ی بله تکون دادم.اومد جلو و بغلم کرد.تو سینش جا گرفتم.چقد دلم برای این بغلاش تنگ شده بود.دلم می خواست تا ابد زمان وایسه و من تو بغلش بمونم الان تنها چیزی که می خواستم عطر تنش بود...بعد از چهار سال دوباره همون بغلای آرامش بخششو تجربه کردم.بعد از چند ثانیه جدا شدیم و دوباره بهم گفت:ممنون ازت.ممنون که هستی.
رفتم تو اتاق بچه ها و دیدم دارن بازی میکنن.مین جون گفت:مامان دلم بیات تنگ سده بود.
رفتم جلو بغلش کردم و گفتم:پس چرا بدون من بازی میکردی؟
گذاشتمش روی زمین و گفتم:اگر باهام کار داشتیم بیاین بیرون به اون آقاها بگین میخواین بریم پیش مامانمون و اونا میارنتون اتاق من خب؟
مین هی:باسه مامان.با بای
رفتم بیرون و دوباره تو اتاقم.دیدم خیلی خستم پس رفتم یه دوش گرفتم و بعد از بیرون اومدن،فهمیدم لباس ندارم و رفتم ببینم تو کمد چیزی هست یا نه؟ولی احتمالا نبود.کمد رو باز کردم و با لباسایی که دیدم تعجب کردم.اینا لباس بودن و تازه سایز منم بودن.یکیشونو پوشیدم و بهم میومد(اسلاید دوم)...
«لایک،فالو،کامنت»
رفت بیرون و نشستم و به دیوار تکیه دادم و تا میتونستم گریه کردم و خودمو خالی کردم.دلم می خواست با بچه ها اینجا بمونم یعنی مجبور بودم.یا باید از بچه ها میگذشتم که نشدنی بود و یا اینجا میموندم.پس انتخابی جز گزینه ی دوم نداشتم.هنوزم جونگکوک رو دوس داشتم ولی اون باهام این همه کار کرد.بعد از یک ساعت تکرار کردن اینا برای خودم،رفتم در اتاق جونگکوک رو زدم.گفت بیا منم درو باز کردم که دیدم ل.خت روی تختش دراز کشیده.قبلا هم اینجوری دیده بودمش پس واکنش خاصی نشون ندادم. تا منو دیدم بلند شد و گفت:کاری داشتی؟
گفتم:قبوله...منو بچه ها اینجا میمونیم ولی...هیچ عشقی در کار نیست اینو فراموش نکن.
گفت:ممنون.همین کافی بود برام.میتونم...یه بار بغلت کنم؟دلم برات تنگ شده.برای بوی موهات...
با یکم شَک،سرمو به نشونه ی بله تکون دادم.اومد جلو و بغلم کرد.تو سینش جا گرفتم.چقد دلم برای این بغلاش تنگ شده بود.دلم می خواست تا ابد زمان وایسه و من تو بغلش بمونم الان تنها چیزی که می خواستم عطر تنش بود...بعد از چهار سال دوباره همون بغلای آرامش بخششو تجربه کردم.بعد از چند ثانیه جدا شدیم و دوباره بهم گفت:ممنون ازت.ممنون که هستی.
رفتم تو اتاق بچه ها و دیدم دارن بازی میکنن.مین جون گفت:مامان دلم بیات تنگ سده بود.
رفتم جلو بغلش کردم و گفتم:پس چرا بدون من بازی میکردی؟
گذاشتمش روی زمین و گفتم:اگر باهام کار داشتیم بیاین بیرون به اون آقاها بگین میخواین بریم پیش مامانمون و اونا میارنتون اتاق من خب؟
مین هی:باسه مامان.با بای
رفتم بیرون و دوباره تو اتاقم.دیدم خیلی خستم پس رفتم یه دوش گرفتم و بعد از بیرون اومدن،فهمیدم لباس ندارم و رفتم ببینم تو کمد چیزی هست یا نه؟ولی احتمالا نبود.کمد رو باز کردم و با لباسایی که دیدم تعجب کردم.اینا لباس بودن و تازه سایز منم بودن.یکیشونو پوشیدم و بهم میومد(اسلاید دوم)...
«لایک،فالو،کامنت»
۹.۹k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.