فیک (شانس دوباره) پارت ششم
صبحونه رو که تموم کردم،خواستم پا شم برم بالا که مین جون بهم گفت:مامان...دلم برای دوچرحه سَوالی تنگ سده.
گفتم:ولی مامانی ما اینجا...
که جونگکوک پرید وسط حرفم و گفت:پسرم...الان میگم که برات یه دوچرخه ی جدید و خوشگل بخرن.خب؟
مین هی:حب پس منم اسکیتامو میحام.
جونگکوک گفت:برای تو ام میخرم دخترم.
گفتم:نه اگه قرار باشه اینجوری براشون همه چی بخری لوس میشن.
بعد رو به بچه ها گفتم:بچه ها هر موقع رفتیم خونه مون بازی میکنید.الان بریم بالا.
بچه ها بغض کردن ولی یادشون داده بودم هر جایی گریه نکنن(چقد هم خوب تربیت شدن) رفتیم بالا ولی انگار جونگکوک فهمیده بود،اومد دنبالم و گفت:چرا اینجوری میکنی؟بزار براشون بخرم.
گفتم:نه دیگه.دوس ندارم لوس بشن.
و رفتم توی اتاق بچه ها.
(عصر)
داشتم تو اتاق با بچه ها بازی میکردم که یکی از بادیگاردا در زد و اومد تو.
گفت:خانم جئون...
گفتم:کیم.خانم کیم
گفت:خانم کیم...آقای جونگکوک گفتن که با بچه ها برید حیاط پشتی.
با بچه ها رفتم که دیدم جونگکوک برای بچه ها دوچرخه و اسکیت خریده.اما با اجازه ی کی؟بچه ها رفتن بغل جونگکوک و منم به جونگکوک اشاره کردم که می خوام باهاش حرف بزنم چون نمی خواستم خوشحالیه بچه ها رو خراب کنم،رفتیم توی خونه.
گفتم:تو با اجازه ی کی اینا رو براشون خریدی؟مگه نگفتم نخر؟من مامانشونم و میدونم چی براشون خوبه
گفت:اگه تو مامانشونی منم باباشونم نکنه یادت رفته؟
گفتم:آها آره یادم رفته بود...بابایی که قبل از به دنیا اومدن بچه هاش اونا رو ترک کرد و الان بعد از ۴ سال برگشته و ادعای بابا بودن داره.
گفت:اگه یه بار دیگه اینو بگی...
گفتم:خب؟بگو دیگه...چیکاری میکنی؟مگه دروغه؟بابایی که...
که یهو یه سیلی بهم زد.چییی؟تا حالا کسی منو نزده بود.حتی خودشم قبلنا منو نزده بود و حالا اون روم دست بلند کرده بود؟...
«لایک،کامنت،فالو»
گفتم:ولی مامانی ما اینجا...
که جونگکوک پرید وسط حرفم و گفت:پسرم...الان میگم که برات یه دوچرخه ی جدید و خوشگل بخرن.خب؟
مین هی:حب پس منم اسکیتامو میحام.
جونگکوک گفت:برای تو ام میخرم دخترم.
گفتم:نه اگه قرار باشه اینجوری براشون همه چی بخری لوس میشن.
بعد رو به بچه ها گفتم:بچه ها هر موقع رفتیم خونه مون بازی میکنید.الان بریم بالا.
بچه ها بغض کردن ولی یادشون داده بودم هر جایی گریه نکنن(چقد هم خوب تربیت شدن) رفتیم بالا ولی انگار جونگکوک فهمیده بود،اومد دنبالم و گفت:چرا اینجوری میکنی؟بزار براشون بخرم.
گفتم:نه دیگه.دوس ندارم لوس بشن.
و رفتم توی اتاق بچه ها.
(عصر)
داشتم تو اتاق با بچه ها بازی میکردم که یکی از بادیگاردا در زد و اومد تو.
گفت:خانم جئون...
گفتم:کیم.خانم کیم
گفت:خانم کیم...آقای جونگکوک گفتن که با بچه ها برید حیاط پشتی.
با بچه ها رفتم که دیدم جونگکوک برای بچه ها دوچرخه و اسکیت خریده.اما با اجازه ی کی؟بچه ها رفتن بغل جونگکوک و منم به جونگکوک اشاره کردم که می خوام باهاش حرف بزنم چون نمی خواستم خوشحالیه بچه ها رو خراب کنم،رفتیم توی خونه.
گفتم:تو با اجازه ی کی اینا رو براشون خریدی؟مگه نگفتم نخر؟من مامانشونم و میدونم چی براشون خوبه
گفت:اگه تو مامانشونی منم باباشونم نکنه یادت رفته؟
گفتم:آها آره یادم رفته بود...بابایی که قبل از به دنیا اومدن بچه هاش اونا رو ترک کرد و الان بعد از ۴ سال برگشته و ادعای بابا بودن داره.
گفت:اگه یه بار دیگه اینو بگی...
گفتم:خب؟بگو دیگه...چیکاری میکنی؟مگه دروغه؟بابایی که...
که یهو یه سیلی بهم زد.چییی؟تا حالا کسی منو نزده بود.حتی خودشم قبلنا منو نزده بود و حالا اون روم دست بلند کرده بود؟...
«لایک،کامنت،فالو»
۱۳.۲k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.