فیک (شانس دوباره) پارت پنجم
اون لباس رو پوشیدم و دوباره رفتم اتاق بچه ها که دیدم جونگ کوک هم اونجاست.منو دید و سر تا پا یه نگاه بهم انداخت.گفتم:وقت خوابه بچه هاس اومدم بخوابونمشون.
گفت:میشه این یه بار رو من بخوابونم؟
گفتم:باشه.
و رو به بچه ها گفتم:بچه ها...یادتونه گفته بودم باباتون رفته مسافرت طولانی؟ دیروز باباتون جونگکوک برگشت و یادم رفت بهتون بگم باباتون اومده.
مین جون:یعنی این آقا بابای مائه؟من حیلی دوسش دالم.
مین هی:آله مامان.
بهشون خندیدم و اونا هم رفتم بغل جونگکوک.با دیدن اون صحنه قلبم داشت از جا بیرون میزد.خیلی خوشحال بودم که بالاخره این صحنه رو دیدم.
جونگکوک بهم گفت:ازت ممنونم.(انگار جونگکوک رو زدن رو ریپیت هی میگه ممنون)
سرم رو به نشونه «خواهش میکنم»تکون دادم و رفتم تو اتاق خودم و خوابیدم...
(صبح)
بیدار شدم و ده دقیقه رو تخت موندم و بلند شدم ساعتو نگاه کردم.مثل همیشه سر ساعت ۹ بیدار میشدم.خودمو تو آینه نگاه کردم موهامو شونه زدم و یکم جلوی آینه نشستم و به خودم زل زدم که یک ربع بعد در اتاقمو زدن.خدمتکار بود.اومد تو بهم گفت برای صبحونه برم پایین.رفتم پایین که دیدم بچه ها هم هستن ولی با چیزی که تو دست مین هی دیدم،چشام گرد شد.تو دستش شاهتوت بود ولی اون بهش حساسیت داشت.با خوردنش نفسش میگرفت.سریع دویدم سمتش و از دستش گرفتم و ظرف شاهتوتم از روی میز برداشتم.نفس راحتی کشیدم که جونگکوک گفت:بزار بچه بخوره خب دوست داره.
گفتم:آقای جئون بچه تون مثل شما به شاهتوت حساسیت داره.
خندید و لپ مین هی رو کشید و گفت:پس به من رفته.
به زور جلوی خندمو گرفتم و نتونستم و خندیدم. ظرف شاهتوتو دادم به خدمتکار که ببره و خودم نشستم کنار مین هی و بهش گفتم:مامانی...مگه نمیدونی برات ضرر داره؟پس چرا میخوری؟
مین هی:ببحشید مامانی.
سر میز پنکیک بود.من عاشق پنکیک با عسل بودم.خواستم بردارم که دیدم عسل نیس.جونگکوک که انگار متوجه این شده بود،رو به خدمتکار گفت:میشه لطفاً عسل بیارید؟خانم ا/ت دوست دارن.
از اینکه یادش مونده بود،متعجب و همچنین خوشحال شدم.و لبخندی روی لبم نشست...
«لایک،فالو،کامنت یادتون نره بیبیا»
💕
گفت:میشه این یه بار رو من بخوابونم؟
گفتم:باشه.
و رو به بچه ها گفتم:بچه ها...یادتونه گفته بودم باباتون رفته مسافرت طولانی؟ دیروز باباتون جونگکوک برگشت و یادم رفت بهتون بگم باباتون اومده.
مین جون:یعنی این آقا بابای مائه؟من حیلی دوسش دالم.
مین هی:آله مامان.
بهشون خندیدم و اونا هم رفتم بغل جونگکوک.با دیدن اون صحنه قلبم داشت از جا بیرون میزد.خیلی خوشحال بودم که بالاخره این صحنه رو دیدم.
جونگکوک بهم گفت:ازت ممنونم.(انگار جونگکوک رو زدن رو ریپیت هی میگه ممنون)
سرم رو به نشونه «خواهش میکنم»تکون دادم و رفتم تو اتاق خودم و خوابیدم...
(صبح)
بیدار شدم و ده دقیقه رو تخت موندم و بلند شدم ساعتو نگاه کردم.مثل همیشه سر ساعت ۹ بیدار میشدم.خودمو تو آینه نگاه کردم موهامو شونه زدم و یکم جلوی آینه نشستم و به خودم زل زدم که یک ربع بعد در اتاقمو زدن.خدمتکار بود.اومد تو بهم گفت برای صبحونه برم پایین.رفتم پایین که دیدم بچه ها هم هستن ولی با چیزی که تو دست مین هی دیدم،چشام گرد شد.تو دستش شاهتوت بود ولی اون بهش حساسیت داشت.با خوردنش نفسش میگرفت.سریع دویدم سمتش و از دستش گرفتم و ظرف شاهتوتم از روی میز برداشتم.نفس راحتی کشیدم که جونگکوک گفت:بزار بچه بخوره خب دوست داره.
گفتم:آقای جئون بچه تون مثل شما به شاهتوت حساسیت داره.
خندید و لپ مین هی رو کشید و گفت:پس به من رفته.
به زور جلوی خندمو گرفتم و نتونستم و خندیدم. ظرف شاهتوتو دادم به خدمتکار که ببره و خودم نشستم کنار مین هی و بهش گفتم:مامانی...مگه نمیدونی برات ضرر داره؟پس چرا میخوری؟
مین هی:ببحشید مامانی.
سر میز پنکیک بود.من عاشق پنکیک با عسل بودم.خواستم بردارم که دیدم عسل نیس.جونگکوک که انگار متوجه این شده بود،رو به خدمتکار گفت:میشه لطفاً عسل بیارید؟خانم ا/ت دوست دارن.
از اینکه یادش مونده بود،متعجب و همچنین خوشحال شدم.و لبخندی روی لبم نشست...
«لایک،فالو،کامنت یادتون نره بیبیا»
💕
۲۲.۱k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.