پارت179
#پارت179
اونم دختر بود یه دختر خوشگل، با به دنیا اومدم جسیکا یاد مهسا افتادم تازه فهمیده بودم که چقدر دلتنگش بودم و از اینکه ترکش کردم چقدر پیشمونم...
اشک گونه هاشو خیس کرده بود: من برای اون دختر مادری نکردم وقتی بهش گفتم من مادرتم با چشمایی که از سردیش یخ زدم گفت، مادر بودن به درد زایمان کشیدن نیست مادر یعنی اینکه بمونی بچه ت رو بزرگ کنی راست میگفت!
سرشو بلند کرد و تو چشمام زل : من نمیدونستم اون اینجاست تا اینکه سیاوش(غفوری) اونو آورد اینجا... ازش پرسیدم از کجا فهمیدی اون مهسای منه! لبخندی و زد گفت از شباهتش به من مخصوصا رنگ چشماش فهمیده!
اون دو روز رو سرش نشسته بودم و خون گریه میکردم واسه دختری که هیچ وقت بهش محبت نکردم و بعد از سالها دیده بودشم.
لبخند غمگینی رو لباش نشست: چقدر خانوم شده... بعد از 21 سال دیدمش...
با لحنی که التماس توش موج میزد گفت: من میخوام واسش مادری کنم خواهش میکنم کمکم کن!
دستی به گوشه لبم کشیدم: سر شوهرتون چه بلایی اومد؟!
سرشو پایین انداخت: بعد از به دنیا اومدن جسیکا، تصادف کرد یه مدت کما بود بعد عمرشو داد به شما...
آرش:خدا رحمتش کنه
لیلا: خدا رفتگان شما هم بیامرزه!
آرش: ممنون! چرا بعدش برنگشتین ایران؟!
لیلا: چون کسی رو نداشتم و از طرف خانوادم طرد شده بودم و رو اینکه بازم برم پیش جمیل رو نداشتم!
آرش: اوکی، ولی کاری که خواهر زاده شما با مهسا کرد اسمش دزدیه! و من راحت میتونم شکایت کنم ازش...
با آوردن اسم شکایت رنگ نگاهش عوض شد و جاشو به نگرانی داد هول زده گفت: نه توروخدا نه اون واسه نگرانی و دلتنگ من این کار رو کرد خواهش میکنم اینکار رو نکن!
اخمی کردم: چه تضمینه که بازم این اتفاق نیوفته؟!
لیلا: قول میدم دیگه هیچ وقت این اتفاق نیوفته!
نگاهی به چشماش انداختم دقیق مثله چشمای مهسا بود ناخداگاه سری تکون دادم و از جام بلندم شد...
آرش: امیدوارم رو حرفتون وایستید! روز خوش
لیلا: روز خوش
اونم دختر بود یه دختر خوشگل، با به دنیا اومدم جسیکا یاد مهسا افتادم تازه فهمیده بودم که چقدر دلتنگش بودم و از اینکه ترکش کردم چقدر پیشمونم...
اشک گونه هاشو خیس کرده بود: من برای اون دختر مادری نکردم وقتی بهش گفتم من مادرتم با چشمایی که از سردیش یخ زدم گفت، مادر بودن به درد زایمان کشیدن نیست مادر یعنی اینکه بمونی بچه ت رو بزرگ کنی راست میگفت!
سرشو بلند کرد و تو چشمام زل : من نمیدونستم اون اینجاست تا اینکه سیاوش(غفوری) اونو آورد اینجا... ازش پرسیدم از کجا فهمیدی اون مهسای منه! لبخندی و زد گفت از شباهتش به من مخصوصا رنگ چشماش فهمیده!
اون دو روز رو سرش نشسته بودم و خون گریه میکردم واسه دختری که هیچ وقت بهش محبت نکردم و بعد از سالها دیده بودشم.
لبخند غمگینی رو لباش نشست: چقدر خانوم شده... بعد از 21 سال دیدمش...
با لحنی که التماس توش موج میزد گفت: من میخوام واسش مادری کنم خواهش میکنم کمکم کن!
دستی به گوشه لبم کشیدم: سر شوهرتون چه بلایی اومد؟!
سرشو پایین انداخت: بعد از به دنیا اومدن جسیکا، تصادف کرد یه مدت کما بود بعد عمرشو داد به شما...
آرش:خدا رحمتش کنه
لیلا: خدا رفتگان شما هم بیامرزه!
آرش: ممنون! چرا بعدش برنگشتین ایران؟!
لیلا: چون کسی رو نداشتم و از طرف خانوادم طرد شده بودم و رو اینکه بازم برم پیش جمیل رو نداشتم!
آرش: اوکی، ولی کاری که خواهر زاده شما با مهسا کرد اسمش دزدیه! و من راحت میتونم شکایت کنم ازش...
با آوردن اسم شکایت رنگ نگاهش عوض شد و جاشو به نگرانی داد هول زده گفت: نه توروخدا نه اون واسه نگرانی و دلتنگ من این کار رو کرد خواهش میکنم اینکار رو نکن!
اخمی کردم: چه تضمینه که بازم این اتفاق نیوفته؟!
لیلا: قول میدم دیگه هیچ وقت این اتفاق نیوفته!
نگاهی به چشماش انداختم دقیق مثله چشمای مهسا بود ناخداگاه سری تکون دادم و از جام بلندم شد...
آرش: امیدوارم رو حرفتون وایستید! روز خوش
لیلا: روز خوش
۲.۱k
۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.