پارت178
#پارت178
با دیدن پیرهنش که سیاه شده بود دستمو جلو دهنم گذاشتم شرمنده گفتم:
یبخشید!
نگاهی یه پیرهنش انداخت: اشکال نداره!
با حس سنگینی نگاه کسی سرمو چرخوندم که نگاه م با نگاه غفوری یکی شد اخمی کردم، آرش دستمو گرفت برد پیش همون چند نفری که برنده رو انتخاب کردند...
بعد از اینکه کیوان و شراره هم تبریک گفتن بازم رفتم پیش آرایشگر که آرایشمو درست کنه چون قرار بود برم عکس بندازم واسه رو مجله!
باورش برام سخت بود خیلی هم سخت بود، اینکه یک شبه به این پیروزی دست پیدا کرده باشم غیر قابل باوره برام ...
همراه آرش و چند نفر دیگه که نمیشناختمشون از سالن بیرون اومدیم هوا هنوز روشن بود حدود 5الی6 عصر...
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت جایی که قرار بود عکس رو بگیرند
جلو یه خونه ویلایی خیلی بزرگ نگه داشتند، نمیشد بهش گفت خونه اصلا یه کاخ بود واسه خودش!
از ماشین پیاده شدیم آرش دستشو دور کمرم گذاشت به داخل خونه راهنماییم کردن. واسم سوال بود که چرا ماشینا رو داخل خونه نبرنند اما همین که وارد حیاط خونه شدم جواب سوالمو گرفتم...
پر حیاط از دروبین و ... بود یه ماشین باکلاس هم گوشه ایی از حیاط زیر درختا پارک کرده بودند، نگاهمو دوختم به نمای خونه میخواستم تجزیه تحلیلش کنم که آرش مزاحم افکارم شد بهش نگاه کردم.
آرش: کجایی دوساعته دارم صدات میزنم؟!
مهسا: همین جا.
یه معلومه زیر لب گفت، نگاه مو دوختم به دختری که کنار آرش وایستاده بود و یه سری لوازم آرایش با یه بورس دستش بود
یه لبخند بهم زد و اومدم پیشم یکم موها و آرایشمو درست کرد و رفت
یه نفر داد و زد به آرش یه چیزی گفت آرشم هم چیزی گفت به من نگاه کرد..
آرش: میگن تا هوا تاریک نشده باید عکس رو بگیرند!
مهسا:باشه مشکلی نیست!
با آرش قدم برداشتیم سمت ماشین، آرش یه گوشه وایستاد چند نفر باهام اومدن...
چند ژشت مد نظرشونو بهم گفتن البته آرش برام ترجمه کرد اونا هم کم تر حرف میزند و عملی نشون میدادند...
اخرین ژستم جوری بود که پشتمو به دروبین کرده بودم و سرمو کامل سمت دروبین چرخوندم طوری که موهام به حالت کج رو شونه م افتاد و مستقیم
به دروبین نگاه میکردم چند نفر اومدن لباسمو از پشت درست کردن
و بعد صدای چیلیک دروبین شنیده شد...
آرش و چند نفر دیگه یه صفحه مانیتور نگاه کردند و آرش یه لبخند بهم زد و انگشت شصتشو بلندکرد لب زد: عالیه!
و همین عالی گفتنای امروز باعث شد که کل زندگیم تغییر کنه...
با دیدن پیرهنش که سیاه شده بود دستمو جلو دهنم گذاشتم شرمنده گفتم:
یبخشید!
نگاهی یه پیرهنش انداخت: اشکال نداره!
با حس سنگینی نگاه کسی سرمو چرخوندم که نگاه م با نگاه غفوری یکی شد اخمی کردم، آرش دستمو گرفت برد پیش همون چند نفری که برنده رو انتخاب کردند...
بعد از اینکه کیوان و شراره هم تبریک گفتن بازم رفتم پیش آرایشگر که آرایشمو درست کنه چون قرار بود برم عکس بندازم واسه رو مجله!
باورش برام سخت بود خیلی هم سخت بود، اینکه یک شبه به این پیروزی دست پیدا کرده باشم غیر قابل باوره برام ...
همراه آرش و چند نفر دیگه که نمیشناختمشون از سالن بیرون اومدیم هوا هنوز روشن بود حدود 5الی6 عصر...
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت جایی که قرار بود عکس رو بگیرند
جلو یه خونه ویلایی خیلی بزرگ نگه داشتند، نمیشد بهش گفت خونه اصلا یه کاخ بود واسه خودش!
از ماشین پیاده شدیم آرش دستشو دور کمرم گذاشت به داخل خونه راهنماییم کردن. واسم سوال بود که چرا ماشینا رو داخل خونه نبرنند اما همین که وارد حیاط خونه شدم جواب سوالمو گرفتم...
پر حیاط از دروبین و ... بود یه ماشین باکلاس هم گوشه ایی از حیاط زیر درختا پارک کرده بودند، نگاهمو دوختم به نمای خونه میخواستم تجزیه تحلیلش کنم که آرش مزاحم افکارم شد بهش نگاه کردم.
آرش: کجایی دوساعته دارم صدات میزنم؟!
مهسا: همین جا.
یه معلومه زیر لب گفت، نگاه مو دوختم به دختری که کنار آرش وایستاده بود و یه سری لوازم آرایش با یه بورس دستش بود
یه لبخند بهم زد و اومدم پیشم یکم موها و آرایشمو درست کرد و رفت
یه نفر داد و زد به آرش یه چیزی گفت آرشم هم چیزی گفت به من نگاه کرد..
آرش: میگن تا هوا تاریک نشده باید عکس رو بگیرند!
مهسا:باشه مشکلی نیست!
با آرش قدم برداشتیم سمت ماشین، آرش یه گوشه وایستاد چند نفر باهام اومدن...
چند ژشت مد نظرشونو بهم گفتن البته آرش برام ترجمه کرد اونا هم کم تر حرف میزند و عملی نشون میدادند...
اخرین ژستم جوری بود که پشتمو به دروبین کرده بودم و سرمو کامل سمت دروبین چرخوندم طوری که موهام به حالت کج رو شونه م افتاد و مستقیم
به دروبین نگاه میکردم چند نفر اومدن لباسمو از پشت درست کردن
و بعد صدای چیلیک دروبین شنیده شد...
آرش و چند نفر دیگه یه صفحه مانیتور نگاه کردند و آرش یه لبخند بهم زد و انگشت شصتشو بلندکرد لب زد: عالیه!
و همین عالی گفتنای امروز باعث شد که کل زندگیم تغییر کنه...
۳.۶k
۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.