پارت179
#پارت179
گوشی رو برداشتم ذوق زده به مامان و بابا زنگ زدم همه ی اتفاقات رو براشون تعریف کردم صدای مامان خوشحال بود ولی صدای بابا نه!
بعد از اینکه باهاشون حرف زدم خودمو پرت کردم رو تخت. به اتفاقات امروز فکر کردم
امروز یکی از بهترین روزای زندگیم بود روزی بود پر از اتفاقات خاص بعد از اینکه عکس رو مجله رو گرفتیم، آرش گفت که به مناسبت این پیروزی میخواد جشن بگیره
به کیوان و شراره هم زنگ زد و آدرس یه رستوران رو داد و همراه با من رفتیم سمت یه رستوران شیک
واقعا شب خوبی بود!
فردا هم قرار بود چند تا عکس دیگه بندازم برای فروش محصول و برند های شرکتی...!
تو همین فکرا بودم که از خستگی زیاد کم کم چشمام رو هم رفت و به خواب عمیقی فرو رفتم!
بعد از خوردن صبحونه همراه کیوان رفتیم سمت شرکت تبلیغاتی...
تو اتاق نشسته بودیم منتظر رئیس شرکت بودیم رو کردم سمت کیوان.
مهسا: چرا آرش نیومد؟!
دستی به گوشه لبش کشید کلافه گفت: کار داشت!
مشکوک نگاه ش کردم خواستم حرفی بزنم که در اتاق باز شد و رئیس شرکت وارد اتاق شد بعد خوش و بش با کیوان و دست دادن به من به کیوان یه چیزی رو گفت. کیوان نگاهی به من انداخت:
میگه که بریم پیش آرایشگر...
سرمو تکون دادم...
(آرش)
ماشین رو جلو خونه لیلا (مادر مهسا) پارک کردم راستش پیگیر این موضوع نشده بودم
و امروز به کیوان گفتم که خودش با همراه مهسا بره، منم برم ببینم دلیل دزدیدن مهسا چیه!
از ماشین پیاده شدم همراه با قدمای بلند سمت خونه رفتم، زنگ خونه رو به صدا در آوردم...
منتظر به لیلا خیره شدم سرشو پایین انداخت:
وقتی مهسا هنوز نوزاد بود من اون و پدرشو ترک کردم با نامزد سابقم ازدواج کردم ولی چه ازدواجی پنج سال باهاش زندگی کردم از ایران فرار کردیم اومدیم اینجا، کمال مرد بسیار پول داری بود... تو همین خونه باهم زندگی کردیم اولایل ازدواجمون خوب بود تا اینکه کم کم بدخلق شد و شبا خونه نمیومد حتی...
مکثی کرد: حتی جلو خودم چند باری دختر آورد خونه! دیدم شکستم ولی دمی نزدم تا اینکه فهمیدم برای بار دوم این دفعه از کمال باردارم
به کمال گفتم انتظار داشتم خوشحال شه، ولی برعکس تصور من فقط یه کلمه گفت : باشه!
شکستم و خورد شدم ولی به خاطر بچه م و هم اینکه تو یه شهر غریب بودم میترسیدم حرفی بزنم!
گذشت و گذشت تا اینکه بچه م به دنیا اومدم
گوشی رو برداشتم ذوق زده به مامان و بابا زنگ زدم همه ی اتفاقات رو براشون تعریف کردم صدای مامان خوشحال بود ولی صدای بابا نه!
بعد از اینکه باهاشون حرف زدم خودمو پرت کردم رو تخت. به اتفاقات امروز فکر کردم
امروز یکی از بهترین روزای زندگیم بود روزی بود پر از اتفاقات خاص بعد از اینکه عکس رو مجله رو گرفتیم، آرش گفت که به مناسبت این پیروزی میخواد جشن بگیره
به کیوان و شراره هم زنگ زد و آدرس یه رستوران رو داد و همراه با من رفتیم سمت یه رستوران شیک
واقعا شب خوبی بود!
فردا هم قرار بود چند تا عکس دیگه بندازم برای فروش محصول و برند های شرکتی...!
تو همین فکرا بودم که از خستگی زیاد کم کم چشمام رو هم رفت و به خواب عمیقی فرو رفتم!
بعد از خوردن صبحونه همراه کیوان رفتیم سمت شرکت تبلیغاتی...
تو اتاق نشسته بودیم منتظر رئیس شرکت بودیم رو کردم سمت کیوان.
مهسا: چرا آرش نیومد؟!
دستی به گوشه لبش کشید کلافه گفت: کار داشت!
مشکوک نگاه ش کردم خواستم حرفی بزنم که در اتاق باز شد و رئیس شرکت وارد اتاق شد بعد خوش و بش با کیوان و دست دادن به من به کیوان یه چیزی رو گفت. کیوان نگاهی به من انداخت:
میگه که بریم پیش آرایشگر...
سرمو تکون دادم...
(آرش)
ماشین رو جلو خونه لیلا (مادر مهسا) پارک کردم راستش پیگیر این موضوع نشده بودم
و امروز به کیوان گفتم که خودش با همراه مهسا بره، منم برم ببینم دلیل دزدیدن مهسا چیه!
از ماشین پیاده شدم همراه با قدمای بلند سمت خونه رفتم، زنگ خونه رو به صدا در آوردم...
منتظر به لیلا خیره شدم سرشو پایین انداخت:
وقتی مهسا هنوز نوزاد بود من اون و پدرشو ترک کردم با نامزد سابقم ازدواج کردم ولی چه ازدواجی پنج سال باهاش زندگی کردم از ایران فرار کردیم اومدیم اینجا، کمال مرد بسیار پول داری بود... تو همین خونه باهم زندگی کردیم اولایل ازدواجمون خوب بود تا اینکه کم کم بدخلق شد و شبا خونه نمیومد حتی...
مکثی کرد: حتی جلو خودم چند باری دختر آورد خونه! دیدم شکستم ولی دمی نزدم تا اینکه فهمیدم برای بار دوم این دفعه از کمال باردارم
به کمال گفتم انتظار داشتم خوشحال شه، ولی برعکس تصور من فقط یه کلمه گفت : باشه!
شکستم و خورد شدم ولی به خاطر بچه م و هم اینکه تو یه شهر غریب بودم میترسیدم حرفی بزنم!
گذشت و گذشت تا اینکه بچه م به دنیا اومدم
۶.۳k
۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.