فیک (شانس دوباره) پارت سی و یک
نشستن و جونگکوک گفت:فک کنم ا/ت توضیح داده برات...نه ا/ت؟
گفتم:آره...داداش...بگو دیگه.
داداشم:آره بهم گفت و من شدیداً با این تصمیمش مخالفم ولی چون تصمیم خودشه،بهش احترام میزارم ولی اگر همون بلاها رو سرش بیاری این دفعه بد میبینی جئون جونگکوک
جونگکوک گفت:میفهمم،میفهمم ولی من...من اون موقع دلیل داشتم و ا/ت اینو میدونه و به تو هم گفت.من ازین به بعد غلط کنم همچین کاریو تکرار کنم.اون...اون زندگیه منه،جون منه،نفسیه که میکشم.اگه نباشه...میمیرم.بدون اون نمیتونم.
و من با این حرفاش تو دلم ذوق کردم ولی از بیرون خیلی استرس داشتم.بچه ها اومدن پایین و وقتی جونگکوک رو دیدن،دویدن سمتش و بغلش نشستن.داداشم که این صحنه رو دید،چشاش پره اشک شد ولی به مبل تکیه کرد و روشو اونوری کرد تا مشخص نشه.منی که دیدم،بلند شدم و رفتم کنارش نشستم.دستمو گذاشتم رو دستش و گفتم:نگران نباش.من میدونم تصمیمم درسته.اون...اون عوض شده.باور کن.
داداشم بغلم کرد که جونگکوک گفت:ا/ت...من برم دیگه مزاحمتون نشم.
گفتم:نه بابا تازه اومدی.وایسا میخوام سودان(نوشیدنی کره ای)بیارم براتون.
رفتم تو آشپزخونه و داشتم میوه ها رو برای سودان خورد میکردم که دستی دور کمرم حلقه شد.بله...مثل همیشه جونگکوک.
گفتم:هی... جونگکوک نکن.همین الانشم داداشم خیلی از دستت عصبانیه...
که صدای داداشم نزدیک شد و گفت:راحت باشین.بالاخره چند ساله همو ندیده بودین.ازین به بعد جونگکوک هم جزو خانوادمونه نه جونگکوک؟ینی اینطور بنظر میاد.
جونگکوک گفت:با کمال میل.
گفتم:خیلی خب حالا هر دوتون برید من میام.
هردوشون رفتن و من نوشیدنیها رو آماده کردم و رفتم بهشون دادم.بچه ها رو بردم بالا و خوابوندم و ده دقیقه نشستم فقط نگاشون کردم.به زندگیم،بلاهایی که سرم اومده،اتفاقایی که افتاده...هر کس جای من بود از پا در اومده بود ولی بالاخره بیخیال این افکار شدم و رفتم پایین.موقع پایین رفتن از پله ها فکرم به این رفت که چقد زود جونگکوک و داداشم صمیمی شدن و نفهمیدم چجوری ولی بدون اینکه متوجه بشم،پام پیچ خورد و بقیش تاریکی محض بود...
«لایک،کامنت،فالو»
گفتم:آره...داداش...بگو دیگه.
داداشم:آره بهم گفت و من شدیداً با این تصمیمش مخالفم ولی چون تصمیم خودشه،بهش احترام میزارم ولی اگر همون بلاها رو سرش بیاری این دفعه بد میبینی جئون جونگکوک
جونگکوک گفت:میفهمم،میفهمم ولی من...من اون موقع دلیل داشتم و ا/ت اینو میدونه و به تو هم گفت.من ازین به بعد غلط کنم همچین کاریو تکرار کنم.اون...اون زندگیه منه،جون منه،نفسیه که میکشم.اگه نباشه...میمیرم.بدون اون نمیتونم.
و من با این حرفاش تو دلم ذوق کردم ولی از بیرون خیلی استرس داشتم.بچه ها اومدن پایین و وقتی جونگکوک رو دیدن،دویدن سمتش و بغلش نشستن.داداشم که این صحنه رو دید،چشاش پره اشک شد ولی به مبل تکیه کرد و روشو اونوری کرد تا مشخص نشه.منی که دیدم،بلند شدم و رفتم کنارش نشستم.دستمو گذاشتم رو دستش و گفتم:نگران نباش.من میدونم تصمیمم درسته.اون...اون عوض شده.باور کن.
داداشم بغلم کرد که جونگکوک گفت:ا/ت...من برم دیگه مزاحمتون نشم.
گفتم:نه بابا تازه اومدی.وایسا میخوام سودان(نوشیدنی کره ای)بیارم براتون.
رفتم تو آشپزخونه و داشتم میوه ها رو برای سودان خورد میکردم که دستی دور کمرم حلقه شد.بله...مثل همیشه جونگکوک.
گفتم:هی... جونگکوک نکن.همین الانشم داداشم خیلی از دستت عصبانیه...
که صدای داداشم نزدیک شد و گفت:راحت باشین.بالاخره چند ساله همو ندیده بودین.ازین به بعد جونگکوک هم جزو خانوادمونه نه جونگکوک؟ینی اینطور بنظر میاد.
جونگکوک گفت:با کمال میل.
گفتم:خیلی خب حالا هر دوتون برید من میام.
هردوشون رفتن و من نوشیدنیها رو آماده کردم و رفتم بهشون دادم.بچه ها رو بردم بالا و خوابوندم و ده دقیقه نشستم فقط نگاشون کردم.به زندگیم،بلاهایی که سرم اومده،اتفاقایی که افتاده...هر کس جای من بود از پا در اومده بود ولی بالاخره بیخیال این افکار شدم و رفتم پایین.موقع پایین رفتن از پله ها فکرم به این رفت که چقد زود جونگکوک و داداشم صمیمی شدن و نفهمیدم چجوری ولی بدون اینکه متوجه بشم،پام پیچ خورد و بقیش تاریکی محض بود...
«لایک،کامنت،فالو»
۱۰.۹k
۰۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.