فیک (شانس دوباره) پارت سی و دو
(از دید جونگکوک)
داشتیم با داداش ا/ت صحبت میکردیم که صدایی توجهمونو به سمت پله ها جلب کرد.هردومون برگشتیم سمتش.با دیدن ا/ت زود از جام بلند شدم.ترس کل وجودمو گرفت.زیر سرش خون بود و خون ریزی زیادی هم داشت.نبضشو گرفتم.هنوز زنده بود.داداشش گفت:ا...ا/ت ب...بیدار شو
منی که میدونستم این کارا بیخوده،ا/ت رو برآید استایل بغل کردم و با لکنت زبان و خیلی سریع به داداشش گفتم:بچه ها رو ببر پیش لیانا منم ا/ت رو میبرم بیمارستان.زود خودتو برسون.
سوویچ ماشینو برداشتم و رفتم پایین.ا/ت رو گذاشتم صندلی عقب و گازو گرفتم.با تمام سرعت داشتم میرفتم.حتی تو مهم ترین کارامم انقد سریع نمیرفتم.ا/ت چت شد یدفه؟اوففف...اوففف.بعد از ده دقیقه رسیدم بیمارستان.انقد سرعته زیاد بود،موقع ترمز یه صدای بلندی داد.داد زدم:پرستاررررر...پرستاررررر...بیمار اینجاعه...وضعیتش وخیمه.عجله کنید.
پرستارا سریع یه برانکارد آوردن و ا/ت رو گذاشتن روش و با سرعت زیاد بردنش توی بیمارستان.به یه اتاق رسیدیم.اتاق عمل.قبلا دوبار جلوش وایساده بودم.هر دوبارشم یکی از عزیزام...مامان و بابامو از دست دادم.میدونستم نمیتونم برم تو ولی بازم سعی کردم برم تو که پرستار گفت:آقا لطفا منتظر بمونید
وایسادم پشت در.سرمو به دیوار تکیه دادم و دستامو مشت کردم و زدم به دیوار.دوباره نمیخوام از این اتاق خاطره بد داشته باشم.ا/ت نباید تنهام بزاری.من تورو تازه بدست آوردم.نمیتونم از دستت بدم.نه...نه نمیشه.تف تو این زندگی گوه من از اولم خودم مقصر بودم.نباید تنهاش میزاشتم.ا/ت من خیلی اذیتت کردم ولی لطفا منو ببخش.برگرد ا/ت.داشتم تو این افکارم غرق میشدم که با صدای داداش ا/ت یا بهتره از این به بعد اسمشو صدا بزنیم،سونگ هو از این افکار اومدم بیرون.دوبد سمتم و گفت:چیشد؟خبری نشده؟
گفتم:نه نشده.هنوز اون تو داره برای زنده موندن میجنگه و همش تقصیر منه.
به بچه ها فکر کردم و دیدم دیوارا دارن خفم میکنن،رفتم تو دستشویی و آب به صورتم پاشیدم.اگه میرفت چی؟اگه طاقت نیاورد چی؟رفتم بیرون تا یکم هوا بخورم که گوشیم زنگ خورد.لیانا بود.حتما خیلی نگران شده ولی حوصلشو نداشتم.جواب دادم و گفتم:لیانا اگه خبری شد بهت میگم.
و سریع قطع کردم.دوباره رفتم تو و نشستم پیش سونگ هو و سرمو انداختم پایین و گفتم:اون...اون باید برگرده.مگه نه؟
گفت:برمیگرده...برمیگرده.نگران نباش.باید بیاد.
(نیم ساعت بعد)
پرستار از در اتاق عمل اومد بیرون و من و سونگ هو خیلی سریع بلند شدیم.پرستار گفت:همراهان مریض شما هستید؟
گفتم:ب...بله من همسرشم
سونگ هو:منم داداششم
پرستار:بیمارتون خیلی خوش شانس بود.لختگی خون رو برطرف کردیم ولی هنوز خطر حیاتی وجود داره.فعلا بیماردباید زندگی نباتی رو ادامه بده.
گفتم:ی...ینی چی؟
گفت:فعلا منتقل میشه به بخش کُما و بستگی به بیمار داره که کی به هوش بیاد.ممکنه بیش از چند سال طول بکشه و ممکنه همین فردا به هوش بیاد.به هر حال ما ازش تو این بیمارستان نگهداری میکنیم.غذا و آب با لوله به بدنش فرستاده میشه.نگران نباشید.امیدوارم زودتر به هوش بیاد.
من که کاملا تعجب کرده بودم،دهنم باز مونده بود.ا/ت؟ا/ت چ...چیشد؟سونگ هو بگو که اشتباه شنیدم...
«لایک،فالو،کامنت»
داشتیم با داداش ا/ت صحبت میکردیم که صدایی توجهمونو به سمت پله ها جلب کرد.هردومون برگشتیم سمتش.با دیدن ا/ت زود از جام بلند شدم.ترس کل وجودمو گرفت.زیر سرش خون بود و خون ریزی زیادی هم داشت.نبضشو گرفتم.هنوز زنده بود.داداشش گفت:ا...ا/ت ب...بیدار شو
منی که میدونستم این کارا بیخوده،ا/ت رو برآید استایل بغل کردم و با لکنت زبان و خیلی سریع به داداشش گفتم:بچه ها رو ببر پیش لیانا منم ا/ت رو میبرم بیمارستان.زود خودتو برسون.
سوویچ ماشینو برداشتم و رفتم پایین.ا/ت رو گذاشتم صندلی عقب و گازو گرفتم.با تمام سرعت داشتم میرفتم.حتی تو مهم ترین کارامم انقد سریع نمیرفتم.ا/ت چت شد یدفه؟اوففف...اوففف.بعد از ده دقیقه رسیدم بیمارستان.انقد سرعته زیاد بود،موقع ترمز یه صدای بلندی داد.داد زدم:پرستاررررر...پرستاررررر...بیمار اینجاعه...وضعیتش وخیمه.عجله کنید.
پرستارا سریع یه برانکارد آوردن و ا/ت رو گذاشتن روش و با سرعت زیاد بردنش توی بیمارستان.به یه اتاق رسیدیم.اتاق عمل.قبلا دوبار جلوش وایساده بودم.هر دوبارشم یکی از عزیزام...مامان و بابامو از دست دادم.میدونستم نمیتونم برم تو ولی بازم سعی کردم برم تو که پرستار گفت:آقا لطفا منتظر بمونید
وایسادم پشت در.سرمو به دیوار تکیه دادم و دستامو مشت کردم و زدم به دیوار.دوباره نمیخوام از این اتاق خاطره بد داشته باشم.ا/ت نباید تنهام بزاری.من تورو تازه بدست آوردم.نمیتونم از دستت بدم.نه...نه نمیشه.تف تو این زندگی گوه من از اولم خودم مقصر بودم.نباید تنهاش میزاشتم.ا/ت من خیلی اذیتت کردم ولی لطفا منو ببخش.برگرد ا/ت.داشتم تو این افکارم غرق میشدم که با صدای داداش ا/ت یا بهتره از این به بعد اسمشو صدا بزنیم،سونگ هو از این افکار اومدم بیرون.دوبد سمتم و گفت:چیشد؟خبری نشده؟
گفتم:نه نشده.هنوز اون تو داره برای زنده موندن میجنگه و همش تقصیر منه.
به بچه ها فکر کردم و دیدم دیوارا دارن خفم میکنن،رفتم تو دستشویی و آب به صورتم پاشیدم.اگه میرفت چی؟اگه طاقت نیاورد چی؟رفتم بیرون تا یکم هوا بخورم که گوشیم زنگ خورد.لیانا بود.حتما خیلی نگران شده ولی حوصلشو نداشتم.جواب دادم و گفتم:لیانا اگه خبری شد بهت میگم.
و سریع قطع کردم.دوباره رفتم تو و نشستم پیش سونگ هو و سرمو انداختم پایین و گفتم:اون...اون باید برگرده.مگه نه؟
گفت:برمیگرده...برمیگرده.نگران نباش.باید بیاد.
(نیم ساعت بعد)
پرستار از در اتاق عمل اومد بیرون و من و سونگ هو خیلی سریع بلند شدیم.پرستار گفت:همراهان مریض شما هستید؟
گفتم:ب...بله من همسرشم
سونگ هو:منم داداششم
پرستار:بیمارتون خیلی خوش شانس بود.لختگی خون رو برطرف کردیم ولی هنوز خطر حیاتی وجود داره.فعلا بیماردباید زندگی نباتی رو ادامه بده.
گفتم:ی...ینی چی؟
گفت:فعلا منتقل میشه به بخش کُما و بستگی به بیمار داره که کی به هوش بیاد.ممکنه بیش از چند سال طول بکشه و ممکنه همین فردا به هوش بیاد.به هر حال ما ازش تو این بیمارستان نگهداری میکنیم.غذا و آب با لوله به بدنش فرستاده میشه.نگران نباشید.امیدوارم زودتر به هوش بیاد.
من که کاملا تعجب کرده بودم،دهنم باز مونده بود.ا/ت؟ا/ت چ...چیشد؟سونگ هو بگو که اشتباه شنیدم...
«لایک،فالو،کامنت»
۹.۶k
۰۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.