وقتی دعوا میکنین بعد میری تو اتاق بلند گریه میکنی(درخواست
وقتی دعوا میکنین بعد میری تو اتاق بلند گریه میکنی(درخواستی)
"هیونگ لاین"
نامجون: دستی عصبی به موهاش میکشه و با صدای بلند اعتراضش رو به زبون میاره: حاضرم بهم سیلی بزنی ولی اینطوری اشک نریزی..دارم داغون میشم ا.ت..بیا بیرون دال!
سوکجین: همونطور که سعی میکنه نفسشو کنترل کنه سمت اتاق میاد و پشت در وایمیسته.
صداش رو از پشت در بهت میرسونه: تو الان بالش و پتو رو به بغل سوکجینی ترجیح دادی؟؟؟ همیشه تو بغل خودم گریه میکردیاا!! سوکجینی بغل میخواد! بیا کبوتر کوچولوی من:))
یونگی: بدون اتلاف وقت به محض اینکه در اتاق رو بستی پشت سرت راه میوفته و دقیقا توی چند سانتیِ در توقف میکنه
با دستش چند تقه به در میزنه که صدات توی فضا میپیچه«سمت من نیا...برو اونورر»
«باشه» آرومی از طرفش شنیده میشه و صدای نشستنش روی زمین رو به وضوح میشنوی..
حدود بیست دقیقه بعد صداش توی گوشت میپیچیه: هنوزم نیام پیشت فرشته!؟ میشه اشک نریزی؟؟ قلبم طاقت نداره!!
هوسوک: چند ساعتی از اون دعوای لعنتی گذشته بود
تو و هوسوک از همدیگه دور بودین
تو توی اتاقت بودی و هیچ خبری از احوالات هوسوک نداشتی
حدود سه ساعت بعد از دعوا همینطور که روی تخت نشسته بودی سعی میکردی اشکات رو کنترل کنی صدای باز شدن در اتاق هوا رو شکافت
به سمت در برگشتی که دسته گل بزرگی از گل بابونه و رز سفید جلوی صورتش رو پوشونده بود
صداش از پشت دسته گل به گوشت رسید: پریزاد!؟ نظرته منو ببخشی؟؟ خیلی ازت دور بودم..دلم برات خیلی تنگ شده.. روباهِ کوچک!!
"هیونگ لاین"
نامجون: دستی عصبی به موهاش میکشه و با صدای بلند اعتراضش رو به زبون میاره: حاضرم بهم سیلی بزنی ولی اینطوری اشک نریزی..دارم داغون میشم ا.ت..بیا بیرون دال!
سوکجین: همونطور که سعی میکنه نفسشو کنترل کنه سمت اتاق میاد و پشت در وایمیسته.
صداش رو از پشت در بهت میرسونه: تو الان بالش و پتو رو به بغل سوکجینی ترجیح دادی؟؟؟ همیشه تو بغل خودم گریه میکردیاا!! سوکجینی بغل میخواد! بیا کبوتر کوچولوی من:))
یونگی: بدون اتلاف وقت به محض اینکه در اتاق رو بستی پشت سرت راه میوفته و دقیقا توی چند سانتیِ در توقف میکنه
با دستش چند تقه به در میزنه که صدات توی فضا میپیچه«سمت من نیا...برو اونورر»
«باشه» آرومی از طرفش شنیده میشه و صدای نشستنش روی زمین رو به وضوح میشنوی..
حدود بیست دقیقه بعد صداش توی گوشت میپیچیه: هنوزم نیام پیشت فرشته!؟ میشه اشک نریزی؟؟ قلبم طاقت نداره!!
هوسوک: چند ساعتی از اون دعوای لعنتی گذشته بود
تو و هوسوک از همدیگه دور بودین
تو توی اتاقت بودی و هیچ خبری از احوالات هوسوک نداشتی
حدود سه ساعت بعد از دعوا همینطور که روی تخت نشسته بودی سعی میکردی اشکات رو کنترل کنی صدای باز شدن در اتاق هوا رو شکافت
به سمت در برگشتی که دسته گل بزرگی از گل بابونه و رز سفید جلوی صورتش رو پوشونده بود
صداش از پشت دسته گل به گوشت رسید: پریزاد!؟ نظرته منو ببخشی؟؟ خیلی ازت دور بودم..دلم برات خیلی تنگ شده.. روباهِ کوچک!!
۳۶.۵k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.