🌱part 9🌱چند پارتی
🌱part 9🌱چند پارتی
{ویو چند روز بعد }
تو این چند روز ات اصلا با جیمین حرف نمیزد جیمین هم همینطور
تهیونگ و لینا هم عاشقه هم شدن همه چی خیلی خوب بود اما نه واسیه جیمین و ات
صبح بود
لینا و تهیونگ و جیمین سره میز صبحانه نشسته بودن جونکوک و رونا هم رفته بودن بیرون ات هم تویه اتاقش بود جیمین خیلی نگرانش بود از لینا پرسید
جیمین : لینا ات کجاست
لینا : هیونگ اون حالش امروز دوباره خوب نیست راستش ما میریم کار مزرعه اگه تو جای نمیری مراقبش باش
جیمین: چی شده چه اتفاقی برای ات افتاده
لینا : اون از بچه گی مریضیه قلبی داره هر دفعه که ناراحت بشه مریضیه قلبیش اوت میکنه ی دفعه از شدته ناراحتی نزدیک بود ایسته قلبی بکنه
جیمین: چرا نمی برینش بیمارستان
لینا: این کاره بیمارستان نیست اون اگه مریضیش اوت کنه اگه همین جوری همش خواب باشه خوبه اما اگه بیدار بشه حالش بد میشه
جیمین دیگه چیزی نگفت
ولی خیلی ناراحت شد که ات مریضی قلبی داره دلش از مریضی قلبی عشقش درد گرفت جلوی خودشو گرفت و جلو اونا دوتا تابلو نکرد که ناراحت شد
بعد از رفتن لینا و تهیونگ جیمین رفتم سمته اتاق ات خیلی آروم دره اتاقو باز کرد
با دیدن ات که پیژامه سفیدی پوشیده بود با موهای بازش که جلوی صورتش بودن نور خورشید به صورتش میخورد چشمامو بسته بود جیمین همینجوری خیره بهش رفت کنارش نشست
دستشو نوازش وار رویه گونش کشید با خودش زمزمه کرد
جیمین : آخه من چطور بهت بگم که عاشقتم
لباش رو نزدیک پیشونیش کرد و بوسه ای رو رویه پیشونیش کاشت
جیمین کله روز رو پیشه ات بود اما ات اصلا چشماشو باز نمیکرد
جیمین کناره ات نشسته بود و دسشتو گرفته بود با باز شدن در زود دسته ات رو ول کرد
تهیونگ بود با اشاره بهش گفت که بیاد
جیمین از اتاق رفت بیرون
تهیونگ: بیا راهو باز کردن دیگه میتونیم بریم
جیمین: چ چی راه باز شده
تهیونگ: اره باید الان بریم آخره همین هفته باید آلبوم مون رو پخش کنیم
جیمین که میدونست اگه ات هم عاشقش باشه بازم نمیتونن باهم باشن پس قبول کرد که تا وقتی ات بیدار نشده از اونجا برن
برای آخرین دفعه دره اتاقه ات رو باز کرد و نگاهی به صورته معصومه ات نگاه کرد
چشماش پر از اشک شدن بخاطراینکه نمیتونه به عشقش یه ماه قشنگ شب هاش برسه دلش مثله تیکه های شیشه شکسته بود
با همون اتیشی که تو دلش بود از خونه رفت بیرون
🌱🌱🌱
{ویو چند روز بعد }
تو این چند روز ات اصلا با جیمین حرف نمیزد جیمین هم همینطور
تهیونگ و لینا هم عاشقه هم شدن همه چی خیلی خوب بود اما نه واسیه جیمین و ات
صبح بود
لینا و تهیونگ و جیمین سره میز صبحانه نشسته بودن جونکوک و رونا هم رفته بودن بیرون ات هم تویه اتاقش بود جیمین خیلی نگرانش بود از لینا پرسید
جیمین : لینا ات کجاست
لینا : هیونگ اون حالش امروز دوباره خوب نیست راستش ما میریم کار مزرعه اگه تو جای نمیری مراقبش باش
جیمین: چی شده چه اتفاقی برای ات افتاده
لینا : اون از بچه گی مریضیه قلبی داره هر دفعه که ناراحت بشه مریضیه قلبیش اوت میکنه ی دفعه از شدته ناراحتی نزدیک بود ایسته قلبی بکنه
جیمین: چرا نمی برینش بیمارستان
لینا: این کاره بیمارستان نیست اون اگه مریضیش اوت کنه اگه همین جوری همش خواب باشه خوبه اما اگه بیدار بشه حالش بد میشه
جیمین دیگه چیزی نگفت
ولی خیلی ناراحت شد که ات مریضی قلبی داره دلش از مریضی قلبی عشقش درد گرفت جلوی خودشو گرفت و جلو اونا دوتا تابلو نکرد که ناراحت شد
بعد از رفتن لینا و تهیونگ جیمین رفتم سمته اتاق ات خیلی آروم دره اتاقو باز کرد
با دیدن ات که پیژامه سفیدی پوشیده بود با موهای بازش که جلوی صورتش بودن نور خورشید به صورتش میخورد چشمامو بسته بود جیمین همینجوری خیره بهش رفت کنارش نشست
دستشو نوازش وار رویه گونش کشید با خودش زمزمه کرد
جیمین : آخه من چطور بهت بگم که عاشقتم
لباش رو نزدیک پیشونیش کرد و بوسه ای رو رویه پیشونیش کاشت
جیمین کله روز رو پیشه ات بود اما ات اصلا چشماشو باز نمیکرد
جیمین کناره ات نشسته بود و دسشتو گرفته بود با باز شدن در زود دسته ات رو ول کرد
تهیونگ بود با اشاره بهش گفت که بیاد
جیمین از اتاق رفت بیرون
تهیونگ: بیا راهو باز کردن دیگه میتونیم بریم
جیمین: چ چی راه باز شده
تهیونگ: اره باید الان بریم آخره همین هفته باید آلبوم مون رو پخش کنیم
جیمین که میدونست اگه ات هم عاشقش باشه بازم نمیتونن باهم باشن پس قبول کرد که تا وقتی ات بیدار نشده از اونجا برن
برای آخرین دفعه دره اتاقه ات رو باز کرد و نگاهی به صورته معصومه ات نگاه کرد
چشماش پر از اشک شدن بخاطراینکه نمیتونه به عشقش یه ماه قشنگ شب هاش برسه دلش مثله تیکه های شیشه شکسته بود
با همون اتیشی که تو دلش بود از خونه رفت بیرون
🌱🌱🌱
۳.۱k
۰۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.