پارت 18 منه گناهکار
پارت 18 منه گناهکار
دیگه نمیتونم
با دستام سرمو گرفتم و تکیه دادم به میز
دنی : با هم حلش میکنیم قول میدم
ا/ت : پیداش نمیکنیم میفهمی نمیتونیم ( با داد )
دنی : میتونیم فقط باید بیشتر تلاش کنیم باشه؟
ا/ت : با چند تا جاکیلیدی توقع داری چی رو پیدا کنیم ها؟
یه لحظه ذهنم رفت سمت جا کیلیدیا اونا یه نشونه ان پس یه معنی ای دارن فکر کن ا/ت زود باش زودباش خونه ، چاقو ، آدم....همینه شونه های دنی رو گرفتم و بهش نگاه کردم
ا/ت : پیداش کردم
دنی با بهت بهم زل زده بود
خندیدم و رفتم سمت در و بعد از باز کردنش به سمت کامپیوتر کنار سالن رفتم دنی پشت سرم میومد و اسممو صدا میزد
دنی : ا/ت.... ا/ت چیرو فهمیدی.... ا/ت با توام
برگشتم و شونه هاشو گرفتم
ا/ت : بهم اعتماد کن
همینطوری بهم زل زده بود
دوباره راهمو کشیدم سمت کامپیوتر و پشت میز روی صندلی نشستم داشتم تحقیق میکردم
.............
یه ربعه دارم میگردم بلاخره پیداش کردم لبخندی از روی رضایت زدم و به دنی نگاه کردم با بهت نگاهم میکرد پاشدم روبه دنی گفتم :
ا/ت : تو همینجا بمون که اگه اتفاقی افتاد بهت زنگ بزنم
دنی : نه باهات میام
ا/ت : گفتم اینجا بمون
دنی : اما نمیشه که
ا/ت : خوبم میشه اگه گیر افتادم هر جوری شده بهت زنگ میزنم باشه؟
دنی : ....مواظب باش
ا/ت : باشه
رفتم سمت اتاقم و بعد از برداشتن اسلحه به سمت ماشینم حرکت کردم و به سمت محلی که باید میرفتم رفتم درسته همون جاکیلیدی که بهش یه خونه وصل بود که سرش الماس بود یه خونه ی ویلایی بود همونجا آدما کشته میشدن یه جاکیلیدی خونه یه جاکیلیدی آدم و یه چاقو باید میرفتم اونجا جواب این معما اونجا بود دور بود بیرون از شهر بود جاده خلوت بود دیگه داشت غروب میشد با سرعت زیادی داشتم میرفتم پنجره باز بود و بادی که به صورتم میخورد خیلی لذت بخش بود خوشحال بودم چون این پرونده هم داشت تموم میشد ولی یه دلشوره بدی داشتم نمیدونم از کجا میومد ولی مثل خوره تمام وجودمو گرفته بود
.........
وقتی رسیدم شب بود به به ساعت توی ماشین نگاه کردم ساعت 9 شب بود به خونه نگاه کردم خیلی بزرگ بود
از ماشین پیاده شدم یه جای خیلی خلوت بود پرنده پر نمیزد هیچ کس نبود و این دلشوره منو بیشتر میکرد اسلحمو دراوردم و به سمت حیاط رفتم هیچکس توی حیاط نبود رفتم سمت در اصلی خونه یه نفس عمیق کشیدم و اومدم با پا بزنم تا در باز بشه ولی تا خواستم بزنم در خودش باز شد تعجب کردم یکم ترسیدم ولی باید این ترسو تو دلم دفن کنم اسلحه رو به سمت جلو گرفتم و رفتم داخل به سمت چپ و راست چرخیدم هیچ کس هیچ کس نبود رفتم جلوتر سالن خیلی بزرگی بود همه جا سفید بود دیوارا سقف زمین با سنگ مرمر سفید کار شده بود وسط سالن بودم از پشتم صداهایی رو شنیدم برنگشتم تا کاری نکنه صداها بیشتر و بیشتر میشد وقتی احساس کردم اومد پشتم برگشتم و با یه دستم یقشو گرفتم با یه دستم اسلحه رو سمتش گرفتم یه مَرد بود دستاشو به معنی تسلیم بلند کرده بود تعجب کرده بودم همون موقع بود که
پایان فصل 1
امیدوارم خوشتون بیاد 🤍☁
خوشحال میشم لایک کنید و کامنت بزارید 🫂☁
درخواستی دارید بگید (◍•ᴗ•◍)🤍☁
دیگه نمیتونم
با دستام سرمو گرفتم و تکیه دادم به میز
دنی : با هم حلش میکنیم قول میدم
ا/ت : پیداش نمیکنیم میفهمی نمیتونیم ( با داد )
دنی : میتونیم فقط باید بیشتر تلاش کنیم باشه؟
ا/ت : با چند تا جاکیلیدی توقع داری چی رو پیدا کنیم ها؟
یه لحظه ذهنم رفت سمت جا کیلیدیا اونا یه نشونه ان پس یه معنی ای دارن فکر کن ا/ت زود باش زودباش خونه ، چاقو ، آدم....همینه شونه های دنی رو گرفتم و بهش نگاه کردم
ا/ت : پیداش کردم
دنی با بهت بهم زل زده بود
خندیدم و رفتم سمت در و بعد از باز کردنش به سمت کامپیوتر کنار سالن رفتم دنی پشت سرم میومد و اسممو صدا میزد
دنی : ا/ت.... ا/ت چیرو فهمیدی.... ا/ت با توام
برگشتم و شونه هاشو گرفتم
ا/ت : بهم اعتماد کن
همینطوری بهم زل زده بود
دوباره راهمو کشیدم سمت کامپیوتر و پشت میز روی صندلی نشستم داشتم تحقیق میکردم
.............
یه ربعه دارم میگردم بلاخره پیداش کردم لبخندی از روی رضایت زدم و به دنی نگاه کردم با بهت نگاهم میکرد پاشدم روبه دنی گفتم :
ا/ت : تو همینجا بمون که اگه اتفاقی افتاد بهت زنگ بزنم
دنی : نه باهات میام
ا/ت : گفتم اینجا بمون
دنی : اما نمیشه که
ا/ت : خوبم میشه اگه گیر افتادم هر جوری شده بهت زنگ میزنم باشه؟
دنی : ....مواظب باش
ا/ت : باشه
رفتم سمت اتاقم و بعد از برداشتن اسلحه به سمت ماشینم حرکت کردم و به سمت محلی که باید میرفتم رفتم درسته همون جاکیلیدی که بهش یه خونه وصل بود که سرش الماس بود یه خونه ی ویلایی بود همونجا آدما کشته میشدن یه جاکیلیدی خونه یه جاکیلیدی آدم و یه چاقو باید میرفتم اونجا جواب این معما اونجا بود دور بود بیرون از شهر بود جاده خلوت بود دیگه داشت غروب میشد با سرعت زیادی داشتم میرفتم پنجره باز بود و بادی که به صورتم میخورد خیلی لذت بخش بود خوشحال بودم چون این پرونده هم داشت تموم میشد ولی یه دلشوره بدی داشتم نمیدونم از کجا میومد ولی مثل خوره تمام وجودمو گرفته بود
.........
وقتی رسیدم شب بود به به ساعت توی ماشین نگاه کردم ساعت 9 شب بود به خونه نگاه کردم خیلی بزرگ بود
از ماشین پیاده شدم یه جای خیلی خلوت بود پرنده پر نمیزد هیچ کس نبود و این دلشوره منو بیشتر میکرد اسلحمو دراوردم و به سمت حیاط رفتم هیچکس توی حیاط نبود رفتم سمت در اصلی خونه یه نفس عمیق کشیدم و اومدم با پا بزنم تا در باز بشه ولی تا خواستم بزنم در خودش باز شد تعجب کردم یکم ترسیدم ولی باید این ترسو تو دلم دفن کنم اسلحه رو به سمت جلو گرفتم و رفتم داخل به سمت چپ و راست چرخیدم هیچ کس هیچ کس نبود رفتم جلوتر سالن خیلی بزرگی بود همه جا سفید بود دیوارا سقف زمین با سنگ مرمر سفید کار شده بود وسط سالن بودم از پشتم صداهایی رو شنیدم برنگشتم تا کاری نکنه صداها بیشتر و بیشتر میشد وقتی احساس کردم اومد پشتم برگشتم و با یه دستم یقشو گرفتم با یه دستم اسلحه رو سمتش گرفتم یه مَرد بود دستاشو به معنی تسلیم بلند کرده بود تعجب کرده بودم همون موقع بود که
پایان فصل 1
امیدوارم خوشتون بیاد 🤍☁
خوشحال میشم لایک کنید و کامنت بزارید 🫂☁
درخواستی دارید بگید (◍•ᴗ•◍)🤍☁
۴۲.۹k
۱۳ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.