دیدم خموش وسردی با خود مگرچه کردی

دیدم خموش وسردی با خود مگرچه کردی؟
رفتی به شهر شبها هر شب به کوچه گردی
ولگردِ  بی طلوع  و دل  داده ای به زندان
پرپر  به  زیرِ  پا و چون غُنچه های زردی
گه می زنی  تبسّم  گاهی  دو دیده  گریان
گاهی دولب  به جنگ  و  آتش  بر سپندی
دبدم   کنارِ  چشمه  با  دیده های   گریان
لبهای  پُر  زِ خونت  بر بسته ،  پُر زِ دردی
بر  شاخه  تکه  کردم  شبنم به گونه هایم
ای نازنین چه کردی چون کوره های سردی
دیدگاه ها (۷)

مرا دیوانه کن با ناز چشمتکه دلتنگم برای ساز چشمتچه سازم من ز...

بی‌تو شاید: باز "چشمی" تَر کنمیا؛ کـه شـعرِ "مولوی" از بَـر ...

خیالم می برد دل را به دنیایی که خوشرنگ است همان جایی که در د...

به سوگ من نشسته ای، ولی نمرده ام هنوزبدان دیار گمشده، تو را ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط