part: 12
part: 12
ا.ت: هانا رو کجا بردی؟
برگشت سمتم و گفت
کوک: چطور؟
ا.ت: کوکی خواهش میکنم ولش کن.. لطفا..
کوک: خودت که دیدی.. زد تو گوشم..
ا.ت: غلط کرد.. من به جاش ازت معضرت میخوام.. ولش کن بره.. به خاطر من
کوک: بهش فکر میکنم...
ا.ت: ولی..
پرید وسط حرفم و گف
کوک: ساکت! برو رو تخت..
ا.ت: برا چییی؟
کوک: نترس بابا کاریت ندارم.. یکم بخوابیم
دیشب تا ساعت ۴ صب بیدار بودیم..
راستم میگف.. داشت منو عذاب میداد..
بایدم خسته باشه.. باشه ارومی گفتم و رفتم رو تخت کارش تموم شد اومد سمتم و از پشت بغلم کرد..
کوک: شب میریم جایی که هاناعه.. باید انرژی داشته باشی..
منظورشو نفهمیدم بیخیال شدم گرفتم خوابیدم.....................................
با حس صدا زدناش بیدار شدم..
کوک: ا.ت.. ا.ت.. بیدار شو.. باید بریم..
اروم پاشدم و به تخت تکیه دادم..
ا.ت: کجا؟
کوک: سازمان..
ا.ت: برا چی؟
کوک: هانا اونجاس
سریع پاشدم رفتم اماده شدم گفتم
ا.ت: بریم
دستمو گرف رفتیم سوار ون شدیم..
بعد از ۱۰ مین رسیدیم به یه برج ۱۰ طبقه که خیلیم گرون بود..هه.. کل اسیا زیر دست اینن.. انتظار دارم چی باشه؟ رفتیم تو سالنش.. چقد بزرگ بوددددد.. دستمو گرف
سوار اسانسور شدیم.. دکمه ۲ طبقه زیر زمینو زد..ترس وجودمو گرف.. رسیدم رفتیم تویه اتاق بزرگ.. وارد که شدم بوی خون اومد
یه نفر وسط اتاق به صندلی بسته شده بود.. بدنش خونی و زخمی بود.. موهاشم جلو چشماش ریخته بود.. شیش تا پسرم دور تا دورش جم شده بودن.. تا ما رفتیم.. یکیشون گف:
یونگی: انجام شد.. بقیش با خودت کوک
هانا: خفه شو عوضی(بیحال)
رفتم سمت دختره و موهاشو کنار زدم دیدم هاناعه! داد زدم از ترس..
ا.ت: چت شده؟ عوضی باهاش چیکار کردیییی؟
یونگی: فقط دستور جونگکوکو انجام دادم..
دستاشو باز کردم و اروم ماساژشون دادم و گفتم:
ا.ت: بهت گفتم واست دردسر میشه هانا نگفتم؟
هانا: مهم نیس..
اروم جوری که فقط خودم بشنوم گف
خودم نجاتت میدم از دستش فعلا باید ولم کنه..
کوک داشت با اونا حرف میزد.. حواسش بهمون نبود.. گرفتمش تو بغلم و اروم موهاشو ناز کردم..
هانا: کاری که باهات نکرد؟
ا.ت: دخترونگیمو ازم گرفت
هانا: چیییی؟(داد)
حورمزاده چیکار کردی باهاش؟
خودم میکشمت..
حمله ور شد سمتش که یهو یکیشون اصلحه رو گذاشت روی سرش و گف
تهیونگ: گمشو بشین سر جات...
اروم هانا رو گرفتم و نشوندمش روی صندلی
ا.ت: کوک.. بذار زخماشو ببندم.. عفونت میکنه
اشارع کرد به گوشه اتاق.. رفتم اوردم و شروع کردم به پاک کردن زخماش.. صداشم در نمیومد.. میدونستم دارع به انتقام فکر میکنه.. بتادین ریختم رو دستاش که اخ ارومی گف.. کارمو تموم کردم و به جونگکوک گفتم
ا.ت: بذار بره.. گفتی بهش فک میکنم
کوک: اوممم.. به یه شرط
ا.ت: چه شرطی؟
کوک: دیگه دور و بر تو پیداش نشه.. اونموقع میکشمش.......
ا.ت: هانا رو کجا بردی؟
برگشت سمتم و گفت
کوک: چطور؟
ا.ت: کوکی خواهش میکنم ولش کن.. لطفا..
کوک: خودت که دیدی.. زد تو گوشم..
ا.ت: غلط کرد.. من به جاش ازت معضرت میخوام.. ولش کن بره.. به خاطر من
کوک: بهش فکر میکنم...
ا.ت: ولی..
پرید وسط حرفم و گف
کوک: ساکت! برو رو تخت..
ا.ت: برا چییی؟
کوک: نترس بابا کاریت ندارم.. یکم بخوابیم
دیشب تا ساعت ۴ صب بیدار بودیم..
راستم میگف.. داشت منو عذاب میداد..
بایدم خسته باشه.. باشه ارومی گفتم و رفتم رو تخت کارش تموم شد اومد سمتم و از پشت بغلم کرد..
کوک: شب میریم جایی که هاناعه.. باید انرژی داشته باشی..
منظورشو نفهمیدم بیخیال شدم گرفتم خوابیدم.....................................
با حس صدا زدناش بیدار شدم..
کوک: ا.ت.. ا.ت.. بیدار شو.. باید بریم..
اروم پاشدم و به تخت تکیه دادم..
ا.ت: کجا؟
کوک: سازمان..
ا.ت: برا چی؟
کوک: هانا اونجاس
سریع پاشدم رفتم اماده شدم گفتم
ا.ت: بریم
دستمو گرف رفتیم سوار ون شدیم..
بعد از ۱۰ مین رسیدیم به یه برج ۱۰ طبقه که خیلیم گرون بود..هه.. کل اسیا زیر دست اینن.. انتظار دارم چی باشه؟ رفتیم تو سالنش.. چقد بزرگ بوددددد.. دستمو گرف
سوار اسانسور شدیم.. دکمه ۲ طبقه زیر زمینو زد..ترس وجودمو گرف.. رسیدم رفتیم تویه اتاق بزرگ.. وارد که شدم بوی خون اومد
یه نفر وسط اتاق به صندلی بسته شده بود.. بدنش خونی و زخمی بود.. موهاشم جلو چشماش ریخته بود.. شیش تا پسرم دور تا دورش جم شده بودن.. تا ما رفتیم.. یکیشون گف:
یونگی: انجام شد.. بقیش با خودت کوک
هانا: خفه شو عوضی(بیحال)
رفتم سمت دختره و موهاشو کنار زدم دیدم هاناعه! داد زدم از ترس..
ا.ت: چت شده؟ عوضی باهاش چیکار کردیییی؟
یونگی: فقط دستور جونگکوکو انجام دادم..
دستاشو باز کردم و اروم ماساژشون دادم و گفتم:
ا.ت: بهت گفتم واست دردسر میشه هانا نگفتم؟
هانا: مهم نیس..
اروم جوری که فقط خودم بشنوم گف
خودم نجاتت میدم از دستش فعلا باید ولم کنه..
کوک داشت با اونا حرف میزد.. حواسش بهمون نبود.. گرفتمش تو بغلم و اروم موهاشو ناز کردم..
هانا: کاری که باهات نکرد؟
ا.ت: دخترونگیمو ازم گرفت
هانا: چیییی؟(داد)
حورمزاده چیکار کردی باهاش؟
خودم میکشمت..
حمله ور شد سمتش که یهو یکیشون اصلحه رو گذاشت روی سرش و گف
تهیونگ: گمشو بشین سر جات...
اروم هانا رو گرفتم و نشوندمش روی صندلی
ا.ت: کوک.. بذار زخماشو ببندم.. عفونت میکنه
اشارع کرد به گوشه اتاق.. رفتم اوردم و شروع کردم به پاک کردن زخماش.. صداشم در نمیومد.. میدونستم دارع به انتقام فکر میکنه.. بتادین ریختم رو دستاش که اخ ارومی گف.. کارمو تموم کردم و به جونگکوک گفتم
ا.ت: بذار بره.. گفتی بهش فک میکنم
کوک: اوممم.. به یه شرط
ا.ت: چه شرطی؟
کوک: دیگه دور و بر تو پیداش نشه.. اونموقع میکشمش.......
۸۰۶
۳۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.