می آید روزی که در تراس خانه ات، روی صندلی دسته دار نشسته
میآید روزی که در تراس خانهات، روی صندلی دسته دار نشستهای و بازی کودکان را تماشا میکنی ...
آن روز دیگر نه باران خاطرهای از من برایت تازه میکند و نه غروب آفتاب سنگی بر دریاچه آرام دلت میاندازد ...
سالهاست که تو مرا پاک از یاد بردهای ...!
کنار روزمرگی هایت، یک فنجان چای برای خودت میریزی و با دستانی که دیگر چروک شدهاند، لرزان لرزان فنجان چایت را به لبانت نزدیک میکنی ...
اما یکباره یکی از کودکان نام مرا فریاد میزند !
شباهت اسمی بود !
تو آرام فنجانت را کمی پایین میآوری، لبخند کوچکی میزنی و دوباره چایت را مینوشی ...
من به همان لبخند زندهام ...!
#روزبه_معین
عطر چشمان او
آن روز دیگر نه باران خاطرهای از من برایت تازه میکند و نه غروب آفتاب سنگی بر دریاچه آرام دلت میاندازد ...
سالهاست که تو مرا پاک از یاد بردهای ...!
کنار روزمرگی هایت، یک فنجان چای برای خودت میریزی و با دستانی که دیگر چروک شدهاند، لرزان لرزان فنجان چایت را به لبانت نزدیک میکنی ...
اما یکباره یکی از کودکان نام مرا فریاد میزند !
شباهت اسمی بود !
تو آرام فنجانت را کمی پایین میآوری، لبخند کوچکی میزنی و دوباره چایت را مینوشی ...
من به همان لبخند زندهام ...!
#روزبه_معین
عطر چشمان او
۹۷۷
۰۶ دی ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.