ویو جنا
𝗥𝗲𝘃𝗲𝗻𝗴𝗲 𝗼𝗿 𝗹𝗼𝘃𝗲?
𝗖𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿:۱
𝗣𝗮𝗿𝘁:۱۴
[ویو جنا]
برایه همین موقعه حصاب کردن هول کردم و دستم میلرزید.
خراکیارو داخل پلاستیک گزاشتم که جیون برداشت و داد به الیا
کوک: زود برو تو ماشین تا یخ نزدیی منم حصاب کنم.
الیا: باشه.
دوییدم و از فروشگاه رفت.
داشتم به رفتنش نگاه میکردم بد موقعه فهمیدم یکی داره نگاممیکنه سرم سمتش چرخوندم بعد سری انداختم پایین.
کوک:...یه دونه هم سیگار...پارلمنت
قشنگ از لحن و نگاه کردنش شیطانیت میبارید.
جوری مرموز نگام میکرد که انگار داره دزد گیر میندازه .
چرا حصاب نمیکنه؟؟
سیگار و دادم بهش که بازش کرد و روشنش کرد.
سرم پایین بود.
و به میز نگاه میکرد که دوتا دستاش و کوبید رو میز دقیقا جلو چشمم
لایه دوتا از انگشتایه یکی از دستاش سیگار بود
و این ضربه باعث شد سرم و بالا بگیرم.
تو صورتم خم شد و نگاش بین چشمام میچرخید..
این چرا یه دفعه وحشی میشه!.
با چشمایه یه یخیش(منظورش سرد)زول زده بود بهم.
و اخر با پوزخند رفت عقب.
کوک: پس اینجا کار میکنی.
ریدمم.
کوک:.بهت نمیخوره،نباید الان تو خونه بابات باشی و از زندگیت لذت ببری؟؟..فکر میکردم از این جوجه خونگیایی
چرا یه دفعه انقدر عصبی شدم؟
این داشت میگفت پیش خانوادم باشم؟
خانواده ایی که ازم گرفت!؟
نفس عمیق کشیدمم
کارتشو داد بهم تا حصاب کنم.
و منم معطلش نکردم سری این کار و انجام دادم که فقط بره.
فکر میکنم میخواست مییزی بگه ولی بازم اون پوزخنددد رو عصابش و زد و رفت
وقتی رفت ماسک و دراوردم نفس کشیدم.
خانواده اره!؟
دیگه داشت ارم تموم میشد
مغازه رو بستم و رفتم خونه.
"یک ماه بعد"
دیگه بار نرفتم.
میترسم دوباره کاره احمقانه ایی بکنم
من کم سختی نکشیدم که اینم بهش اضافه شه نشه جمعش کرد.
صبحا میرفتم سر کار و شبا برمیگشتم.
و تقریبا اون نقشه که منتظرش بودم متوقف شده بود.تا ببینم اخرش چی میشه.
"ویو جونگکوک"
الیا پرید رو تخت گریه کرد:
_نه نه..نمیخوااام.
به افرادم و اون پرستاره گفتم که برن بیرون.
وقتی رفتن
خواستم برم سمتش که جیغ زد:
_ من نمیخوام اینجا بمونمممم
کوک: الیاا من یه هفته ایی بر میگیردم
الیا: منم ببرر...من و نزار تنهااا بمونم.
اخه من ببرمش که خدایی نکرده بلایی سرش بیاد؟؟
اون یه بچست
کوک: الیاا
الیا: بام حرف نزن،قهرم باهاتت
کوک: نمیتونم ببرمت دختر خوب،اینجا کسایی هستن که میتونن باهات بازی کنن.خراکی درست کنن..با بچه ها دوست بشی.
الیا: نهههههه،هیچکی حاظر نیست باهام دوست بشه،نمیخوام با کسی بازی کنم ، میخوام باهات بیام.
الیا همش گریه میکرد.
نمیدونم چرا دوست پیدا نمیکنه
من نمیزارم بره بیرون درسته ولی وقتی میبرمش شهر بازی یا هرجایی که بچه ها هستن ندیدم بره سمت کسی..یا برعکس
کوک: نمیشه.
رو تخت نشست و گریه کرد
𝗖𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿:۱
𝗣𝗮𝗿𝘁:۱۴
[ویو جنا]
برایه همین موقعه حصاب کردن هول کردم و دستم میلرزید.
خراکیارو داخل پلاستیک گزاشتم که جیون برداشت و داد به الیا
کوک: زود برو تو ماشین تا یخ نزدیی منم حصاب کنم.
الیا: باشه.
دوییدم و از فروشگاه رفت.
داشتم به رفتنش نگاه میکردم بد موقعه فهمیدم یکی داره نگاممیکنه سرم سمتش چرخوندم بعد سری انداختم پایین.
کوک:...یه دونه هم سیگار...پارلمنت
قشنگ از لحن و نگاه کردنش شیطانیت میبارید.
جوری مرموز نگام میکرد که انگار داره دزد گیر میندازه .
چرا حصاب نمیکنه؟؟
سیگار و دادم بهش که بازش کرد و روشنش کرد.
سرم پایین بود.
و به میز نگاه میکرد که دوتا دستاش و کوبید رو میز دقیقا جلو چشمم
لایه دوتا از انگشتایه یکی از دستاش سیگار بود
و این ضربه باعث شد سرم و بالا بگیرم.
تو صورتم خم شد و نگاش بین چشمام میچرخید..
این چرا یه دفعه وحشی میشه!.
با چشمایه یه یخیش(منظورش سرد)زول زده بود بهم.
و اخر با پوزخند رفت عقب.
کوک: پس اینجا کار میکنی.
ریدمم.
کوک:.بهت نمیخوره،نباید الان تو خونه بابات باشی و از زندگیت لذت ببری؟؟..فکر میکردم از این جوجه خونگیایی
چرا یه دفعه انقدر عصبی شدم؟
این داشت میگفت پیش خانوادم باشم؟
خانواده ایی که ازم گرفت!؟
نفس عمیق کشیدمم
کارتشو داد بهم تا حصاب کنم.
و منم معطلش نکردم سری این کار و انجام دادم که فقط بره.
فکر میکنم میخواست مییزی بگه ولی بازم اون پوزخنددد رو عصابش و زد و رفت
وقتی رفت ماسک و دراوردم نفس کشیدم.
خانواده اره!؟
دیگه داشت ارم تموم میشد
مغازه رو بستم و رفتم خونه.
"یک ماه بعد"
دیگه بار نرفتم.
میترسم دوباره کاره احمقانه ایی بکنم
من کم سختی نکشیدم که اینم بهش اضافه شه نشه جمعش کرد.
صبحا میرفتم سر کار و شبا برمیگشتم.
و تقریبا اون نقشه که منتظرش بودم متوقف شده بود.تا ببینم اخرش چی میشه.
"ویو جونگکوک"
الیا پرید رو تخت گریه کرد:
_نه نه..نمیخوااام.
به افرادم و اون پرستاره گفتم که برن بیرون.
وقتی رفتن
خواستم برم سمتش که جیغ زد:
_ من نمیخوام اینجا بمونمممم
کوک: الیاا من یه هفته ایی بر میگیردم
الیا: منم ببرر...من و نزار تنهااا بمونم.
اخه من ببرمش که خدایی نکرده بلایی سرش بیاد؟؟
اون یه بچست
کوک: الیاا
الیا: بام حرف نزن،قهرم باهاتت
کوک: نمیتونم ببرمت دختر خوب،اینجا کسایی هستن که میتونن باهات بازی کنن.خراکی درست کنن..با بچه ها دوست بشی.
الیا: نهههههه،هیچکی حاظر نیست باهام دوست بشه،نمیخوام با کسی بازی کنم ، میخوام باهات بیام.
الیا همش گریه میکرد.
نمیدونم چرا دوست پیدا نمیکنه
من نمیزارم بره بیرون درسته ولی وقتی میبرمش شهر بازی یا هرجایی که بچه ها هستن ندیدم بره سمت کسی..یا برعکس
کوک: نمیشه.
رو تخت نشست و گریه کرد
- ۳۱.۴k
- ۲۳ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط