🎨با اصغر رفتیم سراغ رضا هوریا، دم خانه شان. رضا، پهلوان و
🎨با اصغر رفتیم سراغ رضا هوریا، دم خانه شان. رضا، پهلوان و قُلدُر بود. ورزشکار بود و عضو تیم ملی والیبال جوانان. معلّم آموزش و پرورش، مَشتی و با تربیت و عارف و عیّار. هر وقت مرا می دید از لوطی گری ابراهیم هادی می پرسید. مریدش بود. با ابراهیم والیبال بازی کرده بود پشت سرش نماز خوانده بود.
🎨مرا بغل کرد و با هم عشق کردیم. گفتم: «گردان داره می ره منطقه؛ رزق و روزی نداریم. اومدیم پِی اَت، بیای و کارها را ردیف کنی. »
🎨گفت: « آقا سرِ ما رو ببر. سر رضا، پیشکش بچه ی حضرت زهرا(س)؛ امّا یه گیر تو کاره. »
گفتم : « چی شده؟ » گفت: « من باید از بی بی خداحافظی کنم. » گفتم: « بی بی کیه بابا؟ سیصد تا آدم فردا می خوان برن عملیات. تدارکات لنگ مونده. » گفت: « شما تو ماشین بشین. تا یه چای بخورین، من اومدم. »
🎨من و اصغر داخل ماشین نشستیم. رضا یک سینی چای برایمان آورد. رفت و در این خانم آن خانه را زد؛ اما بی بی را پیدا نکرد. آمد و گفت: « من نمی تونم بیام سیّد. باید بی بی رو ببینم و ازش خداحافظی کنم. شما برین من فردا اول وقت خودمو میرسونم دوکوهه. »
گفتم: « بیا بریم طوری نمی شه. » گفت: « نه، حرمت مادر را که می دونید...»
🎨من از این همه معرفت حیران ماندم. با خودم گفتم: بی خود نیست بعضیا شهید میشوند؛ و بعضی ها نه. انگار یک مانعی سر راه شان هست. نمیدانم گیر کار من کجاست که مانده ام.
#کوچه_نقاشها
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🎨مرا بغل کرد و با هم عشق کردیم. گفتم: «گردان داره می ره منطقه؛ رزق و روزی نداریم. اومدیم پِی اَت، بیای و کارها را ردیف کنی. »
🎨گفت: « آقا سرِ ما رو ببر. سر رضا، پیشکش بچه ی حضرت زهرا(س)؛ امّا یه گیر تو کاره. »
گفتم : « چی شده؟ » گفت: « من باید از بی بی خداحافظی کنم. » گفتم: « بی بی کیه بابا؟ سیصد تا آدم فردا می خوان برن عملیات. تدارکات لنگ مونده. » گفت: « شما تو ماشین بشین. تا یه چای بخورین، من اومدم. »
🎨من و اصغر داخل ماشین نشستیم. رضا یک سینی چای برایمان آورد. رفت و در این خانم آن خانه را زد؛ اما بی بی را پیدا نکرد. آمد و گفت: « من نمی تونم بیام سیّد. باید بی بی رو ببینم و ازش خداحافظی کنم. شما برین من فردا اول وقت خودمو میرسونم دوکوهه. »
گفتم: « بیا بریم طوری نمی شه. » گفت: « نه، حرمت مادر را که می دونید...»
🎨من از این همه معرفت حیران ماندم. با خودم گفتم: بی خود نیست بعضیا شهید میشوند؛ و بعضی ها نه. انگار یک مانعی سر راه شان هست. نمیدانم گیر کار من کجاست که مانده ام.
#کوچه_نقاشها
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
۷۴۹
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.