فیک ٩۴
کوک اول انتظار داشت چیزی مثل این رو بشنوه، ولی نه… نه این یکی. خندهاش گرفت. انگار فکر کرد یونگی باز داره باهاش شوخی میکنه. زد زیر خنده و پشت سر هم گفت:
«وای، یونگی. چی میکشی باز؟ مگه نگفته بودم برو خودتو جمع کن؟! این حرفا چیه؟»
اما وقتی دید یونگی حتی یه لبخند هم نزد، خشکش زد. انگار حرف یونگی جدی بود. خندهاش کم کم محو شد. حالا جدی پرسید:
«پس… اون فیلم چی؟ فیلم خاکسپاریش؟ گریههام؟ اون سه سال کوفتی که روی دلم بود؟!»
یونگی نفسشو با صدا بیرون داد و گفت:
«میدونم، میدونم کوک. ولی بذار یه چیزی ازت بپرسم. وقتی اون بچه رو دفن کردیم، تو دقیق چهرهشو دیدی؟»
کوک مکث کرد. نمیخواست جواب بده، چون حس کرد یه ترسی توی دلش نشست. یونگی که سکوتشو دید، ادامه داد:
«آخه… یه چیزی رو یادت میاد؟ اصلاً تست DN گرفتی؟ اصلاً مطمئن شدی اون بچه هانول بوده؟!»
کوک، تمام اون لحظهها، تمام اون خاطرات جلوی چشماشو گرفت. وقتی به یونگی نگاه کرد، انگار یه چیزای گمشده تو ذهنش داشت پیدا میشد. ولی نمیتونست باور کنه. چیزی که میگفت توی مغزش جا نمیشد.
چند دقیقه تو سکوت گذشت. کوک خم شد، سرشو گذاشت روی فرمون و چشماشو بست. نمیخواست اینطوری فکر کنه. ولی یه چیزی توی دلش میگفت «شاید...» اما…
یه لحظه سرشو بلند کرد و برگشت سمت یونگی ولی… یونگی نبود. یه لحظه سر جاش خشکش زد. "چی؟! همین الان اینجا بود!" سریع دست برد گوشیشو از داشبورد برداشت و شماره یونگی رو گرفت. چند بوق خورد و بعد صدای یونگی توی گوشی پیچید:
یونگی: «الو؟ چیشده؟»
کوک، گیج و عصبی، تقریباً داد زد: «یونگی! کجا رفتی؟ همین الان داشتی حرف میزدی باهام!»
یونگی با همون لحن شوخی و سردش گفت: «من؟ کجا برم؟ من سَرم تو کار خودمه. مگه همهچی خوب نیست؟»
کوک: «چی؟ سرکاره؟ یعنی… آخه...!»
کوک خشکش زد. گوشی رو قطع کرد. چند لحظه بهجای خالی یونگی خیره شد. "یعنی... چم شده؟ یونگی همینجا بود... داشت چی میگفت؟!"
سرشو گرفت تو دستاش. شک و خیال تو ذهنش میجوشید. داشت دیوونه میشد. چند بار پشت سر هم مشتشو به سر خودش کوبید. زمزمه کرد:
«نه، من… دارم خیالاتی میشم؟ دارم دیوونه میشم.»
سوز سرد جاده انگار داشت از همه طرف صورتشو خراش میداد. اما فکرش هنوز گیر کرده بود... "هانول؟ زنده؟ این امکان داره؟!"
و این سؤال، مثل خاری بود که تو دلش فرو رفت و تا جوابش رو پیدا نمیکرد، آروم نمیشد.
---
«وای، یونگی. چی میکشی باز؟ مگه نگفته بودم برو خودتو جمع کن؟! این حرفا چیه؟»
اما وقتی دید یونگی حتی یه لبخند هم نزد، خشکش زد. انگار حرف یونگی جدی بود. خندهاش کم کم محو شد. حالا جدی پرسید:
«پس… اون فیلم چی؟ فیلم خاکسپاریش؟ گریههام؟ اون سه سال کوفتی که روی دلم بود؟!»
یونگی نفسشو با صدا بیرون داد و گفت:
«میدونم، میدونم کوک. ولی بذار یه چیزی ازت بپرسم. وقتی اون بچه رو دفن کردیم، تو دقیق چهرهشو دیدی؟»
کوک مکث کرد. نمیخواست جواب بده، چون حس کرد یه ترسی توی دلش نشست. یونگی که سکوتشو دید، ادامه داد:
«آخه… یه چیزی رو یادت میاد؟ اصلاً تست DN گرفتی؟ اصلاً مطمئن شدی اون بچه هانول بوده؟!»
کوک، تمام اون لحظهها، تمام اون خاطرات جلوی چشماشو گرفت. وقتی به یونگی نگاه کرد، انگار یه چیزای گمشده تو ذهنش داشت پیدا میشد. ولی نمیتونست باور کنه. چیزی که میگفت توی مغزش جا نمیشد.
چند دقیقه تو سکوت گذشت. کوک خم شد، سرشو گذاشت روی فرمون و چشماشو بست. نمیخواست اینطوری فکر کنه. ولی یه چیزی توی دلش میگفت «شاید...» اما…
یه لحظه سرشو بلند کرد و برگشت سمت یونگی ولی… یونگی نبود. یه لحظه سر جاش خشکش زد. "چی؟! همین الان اینجا بود!" سریع دست برد گوشیشو از داشبورد برداشت و شماره یونگی رو گرفت. چند بوق خورد و بعد صدای یونگی توی گوشی پیچید:
یونگی: «الو؟ چیشده؟»
کوک، گیج و عصبی، تقریباً داد زد: «یونگی! کجا رفتی؟ همین الان داشتی حرف میزدی باهام!»
یونگی با همون لحن شوخی و سردش گفت: «من؟ کجا برم؟ من سَرم تو کار خودمه. مگه همهچی خوب نیست؟»
کوک: «چی؟ سرکاره؟ یعنی… آخه...!»
کوک خشکش زد. گوشی رو قطع کرد. چند لحظه بهجای خالی یونگی خیره شد. "یعنی... چم شده؟ یونگی همینجا بود... داشت چی میگفت؟!"
سرشو گرفت تو دستاش. شک و خیال تو ذهنش میجوشید. داشت دیوونه میشد. چند بار پشت سر هم مشتشو به سر خودش کوبید. زمزمه کرد:
«نه، من… دارم خیالاتی میشم؟ دارم دیوونه میشم.»
سوز سرد جاده انگار داشت از همه طرف صورتشو خراش میداد. اما فکرش هنوز گیر کرده بود... "هانول؟ زنده؟ این امکان داره؟!"
و این سؤال، مثل خاری بود که تو دلش فرو رفت و تا جوابش رو پیدا نمیکرد، آروم نمیشد.
---
۳.۲k
۰۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.