فیک ٩٣
---
هرا سرش رو بالا آورد و توی چشمای پدرش زل زد. یه لحظه متوجه شد که چشمهای پدرش، همون کسی که همیشه واسش مثل یه کوه بود، پر از اشکه. اخماش رفت تو هم و با صدای آروم و پر از کنجکاوی پرسید:
هرا: بابا... چرا داری گریه میکنی؟
کوک که انگار یه دنیا فکر تو ذهنش بود، سرشو به علامت منفی تکون داد و سریع خواست یه چیزی بگه که هرا رو آروم کنه. صداشُ صاف کرد و گفت:
کوک: ببخشید که سرِت داد زدم، هرا... این روزا یه کم عصبیام.
هرا که نمیدونست دقیق چی شده، با شیطنت تو صداش گفت:
هرا: اشکالی نداره. خب حالا کجا میریم؟
کوک نفس عمیقی کشید، دستاشو به هم گره کرد و انگار دنبال جمله درست میگشت. بعد، همونجوری که نگاهشو برد سمت جاده، گفت:
کوک: میریم خونه فعلاً. ولی عصر باید بریم پیش پدر اون پسری که... زدیش. باید اینو درست کنیم، هرا. میخوای بری معذرتخواهی، باشه؟
نگاهای هرا رفت پایین. چند لحظه به صندلی ماشین خیره شد و بعد زیر لب زمزمه کرد:
هرا: باشه.... اگه ازش معذرت بخوام بعدش دوستم میشه؟»
کوک یه لبخند کوچیک زد و چشماش نرمتر شد. با همون لحنی که انگار داشت بچه بودن دخترشو تحسین میکرد، جواب داد:
کوک: آره، بهترین کاریه که میتونی بکنی، عزیزم. همینجوری باقی بمون. مهربون و درستکار.
***
راه تا خونه تو سکوت گذشت. صدای موسیقی آروم ماشین، تنها چیزی بود که شنیده میشد. وقتی رسیدن، هرا سریع از ماشین پرید پایین ولی چشمای کوک، قفل شد به یه چهره آشنا. "یونگی"...
این مرد کم پیش میاومد بیخبر جلوی در خونه دوستش ظاهر بشه. بیشتر وقتا بیهوا ناپدید میشد تا این که بخواد پیداش بشه. کوک اخماش ریزتر شد و همون اول با یه اخطار تو صداش گفت:
کوک: هرا، برو تو خونه با خرگوشت بازی کن تا با عمو یونگی صحبت کنم.
هرا یه نگاه به یونگی انداخت، بعد سرشو تکون داد و دوید توی خونه. کوک با قدمای تند رفت سمت یونگی. حس کرد از این دیدار بوی خوبی درنمیآد. همزمان که رسیدن روبهروی هم، دهن هر دوشون باز شد:
کوک: خب؟ چی؟ بد یا خوب؟
یونگی همزمان گفت: «خوبه!»
چند ثانیه سکوت. کوک کلافه پرسید:
کوک: «بگو دیگه. خب چی خوبه؟»
یونگی اخمای همیشگیش بیشتر رفت تو هم و آروم گفت:
یونگی: «فکر نمیکنی بهتره یه جایی حرف بزنیم که کسی نباشه؟ دوست ندارم کسی چیزی بشنوه. باید فقط خودمون دونفر اینو بدونیم.»
کوک کورسو امید یا شاید نگرانی توی حرف یونگی حس کرد. نمیخواست زیاد وقت تلف کنه. سریع سر تکون داد و گفت:
«بیا. سوار شو.»
***
چند دقیقه بعد، ماشین کنار یه جاده خلوت تو حاشیه شهر متوقف شد. یونگی به صندلی تکیه داده بود اما انگار نفساش سنگینتر شده بود. هنوز همون یونگی مغرور و بیاعصاب بود، اما این بار، یه چیزی تو نگاهش فرق کرده بود.
کوک بهش نگاه کرد و گفت:
کوک:
خب حالا میگی؟ چیشده که اینجوری آشفتهای؟ یونگی، خیلی وقت این قیافهتو ندیده بودم.
یونگی کمی مکث کرد، بعد آروم ولی واضح گفت:
«به نظرم هانول زندهست.»
هرا سرش رو بالا آورد و توی چشمای پدرش زل زد. یه لحظه متوجه شد که چشمهای پدرش، همون کسی که همیشه واسش مثل یه کوه بود، پر از اشکه. اخماش رفت تو هم و با صدای آروم و پر از کنجکاوی پرسید:
هرا: بابا... چرا داری گریه میکنی؟
کوک که انگار یه دنیا فکر تو ذهنش بود، سرشو به علامت منفی تکون داد و سریع خواست یه چیزی بگه که هرا رو آروم کنه. صداشُ صاف کرد و گفت:
کوک: ببخشید که سرِت داد زدم، هرا... این روزا یه کم عصبیام.
هرا که نمیدونست دقیق چی شده، با شیطنت تو صداش گفت:
هرا: اشکالی نداره. خب حالا کجا میریم؟
کوک نفس عمیقی کشید، دستاشو به هم گره کرد و انگار دنبال جمله درست میگشت. بعد، همونجوری که نگاهشو برد سمت جاده، گفت:
کوک: میریم خونه فعلاً. ولی عصر باید بریم پیش پدر اون پسری که... زدیش. باید اینو درست کنیم، هرا. میخوای بری معذرتخواهی، باشه؟
نگاهای هرا رفت پایین. چند لحظه به صندلی ماشین خیره شد و بعد زیر لب زمزمه کرد:
هرا: باشه.... اگه ازش معذرت بخوام بعدش دوستم میشه؟»
کوک یه لبخند کوچیک زد و چشماش نرمتر شد. با همون لحنی که انگار داشت بچه بودن دخترشو تحسین میکرد، جواب داد:
کوک: آره، بهترین کاریه که میتونی بکنی، عزیزم. همینجوری باقی بمون. مهربون و درستکار.
***
راه تا خونه تو سکوت گذشت. صدای موسیقی آروم ماشین، تنها چیزی بود که شنیده میشد. وقتی رسیدن، هرا سریع از ماشین پرید پایین ولی چشمای کوک، قفل شد به یه چهره آشنا. "یونگی"...
این مرد کم پیش میاومد بیخبر جلوی در خونه دوستش ظاهر بشه. بیشتر وقتا بیهوا ناپدید میشد تا این که بخواد پیداش بشه. کوک اخماش ریزتر شد و همون اول با یه اخطار تو صداش گفت:
کوک: هرا، برو تو خونه با خرگوشت بازی کن تا با عمو یونگی صحبت کنم.
هرا یه نگاه به یونگی انداخت، بعد سرشو تکون داد و دوید توی خونه. کوک با قدمای تند رفت سمت یونگی. حس کرد از این دیدار بوی خوبی درنمیآد. همزمان که رسیدن روبهروی هم، دهن هر دوشون باز شد:
کوک: خب؟ چی؟ بد یا خوب؟
یونگی همزمان گفت: «خوبه!»
چند ثانیه سکوت. کوک کلافه پرسید:
کوک: «بگو دیگه. خب چی خوبه؟»
یونگی اخمای همیشگیش بیشتر رفت تو هم و آروم گفت:
یونگی: «فکر نمیکنی بهتره یه جایی حرف بزنیم که کسی نباشه؟ دوست ندارم کسی چیزی بشنوه. باید فقط خودمون دونفر اینو بدونیم.»
کوک کورسو امید یا شاید نگرانی توی حرف یونگی حس کرد. نمیخواست زیاد وقت تلف کنه. سریع سر تکون داد و گفت:
«بیا. سوار شو.»
***
چند دقیقه بعد، ماشین کنار یه جاده خلوت تو حاشیه شهر متوقف شد. یونگی به صندلی تکیه داده بود اما انگار نفساش سنگینتر شده بود. هنوز همون یونگی مغرور و بیاعصاب بود، اما این بار، یه چیزی تو نگاهش فرق کرده بود.
کوک بهش نگاه کرد و گفت:
کوک:
خب حالا میگی؟ چیشده که اینجوری آشفتهای؟ یونگی، خیلی وقت این قیافهتو ندیده بودم.
یونگی کمی مکث کرد، بعد آروم ولی واضح گفت:
«به نظرم هانول زندهست.»
۲.۷k
۰۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.