عشق باطعم تلخ Part6
#عشق_باطعم_تلخ #Part6
با صدای آلارم گوشیم از خواب پریدم، نور خورشید از پنجره مستقیم روی چشمهام بود، خدا لعنتت نکنه آنا چرا پرده رو نکشیدی؛ با حرص چنگ زدم به گوشیم و صدای نکبتش رو قطع کردم، آخه روانی بی مغز من امروز دانشگاه ندارم که داری برام مینالی.
همینجوری در حال فحش دادن به گوشیم بودم که در با شدت وحشتناکی باز شد و یک عدد دیوونه روانی اومد داخل، پتو رو کامل کشیدم روی خودم...
- شهرزاد گندت نزنن اول صبح با دیدنت روزم رو به گند کشیدی.
شهرزاد با همون وضعیت کاملاً وحشتناک در رو بست و روی لبه تختم نشست با حرکت کاملا فنی پتو رو از روی منِ بدبخت کنار زد.
- خانم دکتر ساعت یازده اول صبح نیست.
یهو چشمهام باز شد و روی تخت نشستم.
- جدی؟!
از روی تخت بلند شدم و راهی سرویس بهداشتی شدم؛ بعد از انجام کارهای بهداشتی اومدم، شهرزاد روی تختم نشسته و مشغول ور رفتن با گوشیش بود.
تا متوجه حضورم شد، گفت:
- آنا از کلاسهای کارآموزی چهخبر؟ چیشد؟
جلوی آینه وایستادم و مشغول بستن موهای آشفتهم شدم.
- هیچی، فقط قرار بهجای دکتر باقری دکتر زند تشریف بیارن.
شهرزاد هنوزم سرش توی گوشیش بود، برای اینکه بهش شوک وارد کنم، برگستم طرفش...
- پسر دکتر شایان زند.
شهرزاد با تعجب زل زد بهم و با صدای نسبتاً بلند و کشدار گفت:
- پرهام؟!
کاملاً خونسرد گفتم:
- اهوم، دکتر پرهام زند ولی شهرزاد...
رفتم کنار شهرزاد که در ناباوری کامل داشت من و نگاه میکرد، نشستم...
- باید سر از کار این و پدرش شایان دربیارم؛ آخه چطوری تک پسرش رو بفرسته به بیمارستان سادهای مثل بیمارستان ما!
شهرزاد جدی گفت:
- خفه ببینم، بیمارستان ما اینجا نیست، ما میرم بیمارستان امام علی تمام هدفمون اینِ، درضمن به من و تو چه؟ «شهرزاد ادای من و درآورد.» گفت:
- باید سر کار این و پدرش در بیارم.
📓 @romano0o3 📝
با صدای آلارم گوشیم از خواب پریدم، نور خورشید از پنجره مستقیم روی چشمهام بود، خدا لعنتت نکنه آنا چرا پرده رو نکشیدی؛ با حرص چنگ زدم به گوشیم و صدای نکبتش رو قطع کردم، آخه روانی بی مغز من امروز دانشگاه ندارم که داری برام مینالی.
همینجوری در حال فحش دادن به گوشیم بودم که در با شدت وحشتناکی باز شد و یک عدد دیوونه روانی اومد داخل، پتو رو کامل کشیدم روی خودم...
- شهرزاد گندت نزنن اول صبح با دیدنت روزم رو به گند کشیدی.
شهرزاد با همون وضعیت کاملاً وحشتناک در رو بست و روی لبه تختم نشست با حرکت کاملا فنی پتو رو از روی منِ بدبخت کنار زد.
- خانم دکتر ساعت یازده اول صبح نیست.
یهو چشمهام باز شد و روی تخت نشستم.
- جدی؟!
از روی تخت بلند شدم و راهی سرویس بهداشتی شدم؛ بعد از انجام کارهای بهداشتی اومدم، شهرزاد روی تختم نشسته و مشغول ور رفتن با گوشیش بود.
تا متوجه حضورم شد، گفت:
- آنا از کلاسهای کارآموزی چهخبر؟ چیشد؟
جلوی آینه وایستادم و مشغول بستن موهای آشفتهم شدم.
- هیچی، فقط قرار بهجای دکتر باقری دکتر زند تشریف بیارن.
شهرزاد هنوزم سرش توی گوشیش بود، برای اینکه بهش شوک وارد کنم، برگستم طرفش...
- پسر دکتر شایان زند.
شهرزاد با تعجب زل زد بهم و با صدای نسبتاً بلند و کشدار گفت:
- پرهام؟!
کاملاً خونسرد گفتم:
- اهوم، دکتر پرهام زند ولی شهرزاد...
رفتم کنار شهرزاد که در ناباوری کامل داشت من و نگاه میکرد، نشستم...
- باید سر از کار این و پدرش شایان دربیارم؛ آخه چطوری تک پسرش رو بفرسته به بیمارستان سادهای مثل بیمارستان ما!
شهرزاد جدی گفت:
- خفه ببینم، بیمارستان ما اینجا نیست، ما میرم بیمارستان امام علی تمام هدفمون اینِ، درضمن به من و تو چه؟ «شهرزاد ادای من و درآورد.» گفت:
- باید سر کار این و پدرش در بیارم.
📓 @romano0o3 📝
۲.۳k
۰۳ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.