عشق باطعم تلخ Part7
#عشق_باطعم_تلخ #Part7
شهرزاد سرخوش خندید.
با عصبانیت ساختگی گفتم:
- بادمجون...
با مکث:
من میرم، صبحونه.
...
از قرار دیروز، امروز ساعت دو بعدازظهر با پرهام کلاس داشتیم.
- شهرزاد، اگه حرفت رو با دوستهات تموم کردی بیا من رختکنم.
نفسی بیرون فوت کردم، شهرزاد دوباره گروپش رو جمع کرده و در حال غیبت کردن، پرستارها و دکترها شدن، اینها چه علاقهای داشتن به اینکار!
سر در نمیارم...
جلوی آینه وایستادم مقنعهم رو درست کردم.
از رختکن خارج شدم، خبری از بچه ها نبود، همه آخر سالن وایستاده بودن، با قدم های سریع خودم رو بهشون رسوندم که با دیدن پسری جوونی با سن تقریبا بیست پنج، شیش ساله، پیراهن مشکی و چشمهای قهوهای سوخته، با لب های برجسته و ته ریش مردونهش، بینی که به صورت گندمیش میاومد؛ کنار بچهها وایستاده و همه دور و ورش جمع شده بودن.
از این طرز فکرم در مورد آنالیز پسرِ خندهم گرفت؛ ولی با نگاه خیرهش روی من به خودم اومدم، ترس وجودم رو گرفت خیلی جدی و خشک گفت:
- اول این که دیر کردی و به جای سلام و عذرخواهی لبخند میزنی؟!
جان؟! این پرهامِ پس درست میگفتن که خیلی خشک و مغرورِ.
همه از طرز حرف زدنش تعجب کردن و با دهن باز به ما زل زدن، خیلی زود خودم رو جمع و جور کردم.
- سلام، ببخشید فکر کردم دانشجو جدید باشین.
شهرزاد چهار چشمی داشت بهم علامت میداد، خفه شم.
فرهاد، همونی که اون روز با من و شهرزاد آشنا شده بود توی کلاس، چهار نفر بودند؛ خندید که پرهام با اخم های پیچیده بهم نگاهش کرد و اونم ساکت شد؛ ولی داشت از خنده منفجر میشد.
معلوم بود پرهام از حرص خیلی عصبیِ؛ ولی بزور جلوش رو نگه داشته، ابروهای پرهام هر دقیقه بیشتر بهم گره میخورد، هم ترسیده بودم هم سعی میکردم به خودم مسلط باشم و منتظر هر جوابی از سوی پرهام باشم.
📓 @romano0o3 📝
شهرزاد سرخوش خندید.
با عصبانیت ساختگی گفتم:
- بادمجون...
با مکث:
من میرم، صبحونه.
...
از قرار دیروز، امروز ساعت دو بعدازظهر با پرهام کلاس داشتیم.
- شهرزاد، اگه حرفت رو با دوستهات تموم کردی بیا من رختکنم.
نفسی بیرون فوت کردم، شهرزاد دوباره گروپش رو جمع کرده و در حال غیبت کردن، پرستارها و دکترها شدن، اینها چه علاقهای داشتن به اینکار!
سر در نمیارم...
جلوی آینه وایستادم مقنعهم رو درست کردم.
از رختکن خارج شدم، خبری از بچه ها نبود، همه آخر سالن وایستاده بودن، با قدم های سریع خودم رو بهشون رسوندم که با دیدن پسری جوونی با سن تقریبا بیست پنج، شیش ساله، پیراهن مشکی و چشمهای قهوهای سوخته، با لب های برجسته و ته ریش مردونهش، بینی که به صورت گندمیش میاومد؛ کنار بچهها وایستاده و همه دور و ورش جمع شده بودن.
از این طرز فکرم در مورد آنالیز پسرِ خندهم گرفت؛ ولی با نگاه خیرهش روی من به خودم اومدم، ترس وجودم رو گرفت خیلی جدی و خشک گفت:
- اول این که دیر کردی و به جای سلام و عذرخواهی لبخند میزنی؟!
جان؟! این پرهامِ پس درست میگفتن که خیلی خشک و مغرورِ.
همه از طرز حرف زدنش تعجب کردن و با دهن باز به ما زل زدن، خیلی زود خودم رو جمع و جور کردم.
- سلام، ببخشید فکر کردم دانشجو جدید باشین.
شهرزاد چهار چشمی داشت بهم علامت میداد، خفه شم.
فرهاد، همونی که اون روز با من و شهرزاد آشنا شده بود توی کلاس، چهار نفر بودند؛ خندید که پرهام با اخم های پیچیده بهم نگاهش کرد و اونم ساکت شد؛ ولی داشت از خنده منفجر میشد.
معلوم بود پرهام از حرص خیلی عصبیِ؛ ولی بزور جلوش رو نگه داشته، ابروهای پرهام هر دقیقه بیشتر بهم گره میخورد، هم ترسیده بودم هم سعی میکردم به خودم مسلط باشم و منتظر هر جوابی از سوی پرهام باشم.
📓 @romano0o3 📝
۱.۲k
۰۴ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.