عشق باطعم تلخ Part5
قرار شد اولین کلاسمون با پرهام فردا باشه برای همین امروز کلاسمون تموم شد.
مطمئن بودم امروز سردرد میشم برای اینکه یکم دغدغههای ذهنم رو کم کنم رفتم کافه بیمارستان، بیمارستانی که برای کار آموزیمون بود بهتر بگم بیمارستان نیست؛ اصلا بهش رسیدگی نمیکردن، برای همین من این بیمارستان و برای کار قبول نداشتم و تنها هدفم قبولی در بیمارستان امام علی بود، بهتره بگم بیمارستان شایان زند.
گارسون کافه اومد، کنار میز دایرهای شیشهای وایستاد.
- بَه ببین کی اومده، آنا خانم!
خندیدم...
- بَه سامان خان داداش ما خوبن؟
سامان اشارهای به رفیقش کرد، که قهوه مخصوص من و بیارن.
- ما خوبیم تو چطوری؟
- خوبم.
با اشاره به صندلی روبروم، گفتم:
- سامان بشین، کارت دارم.
سامان روی صندلی نشست.
- فائزه قبول کرد که باهام بیشتر آشنا شیم، مامانم دیگه زیاد گیر نمیده نه به من، نه به سامیار و نه به فائزه.
خندم رو که به شدت جلوش رو نگه داشته بودم رو رها کردم، سامان فوق العاده شوخ طبع و مهربون بود. از خنده قرمز شده بودم، یکم که آروم شدم.
- سامان از کجا فهمیدی این سوال رو میپرسم؟
فائزه قرار بود نامزد سامان شه؛ اما مادرش مخالفت کرد ولی همچنان سامان سعی خودش رو میکنه، سامیار داداش سامانِ که فاصله سنی زیادی از هم ندارند.
سامان دستش رو توی موهای کوتاه و مشکیش فرو کرد.
- ما خواهرمون و نشناسیم، کی و بشناسیم؟!
دوست سامان اومد و قهوهم رو جلوم گذاشت.
- مرسی.
در جواب سرشو تکون داد و رفت.
- آنا از تو چهخبر؟ دانشگات کلاسهای کارآموزیت؟
- سلامتی، دانشگاه رو که امسال میزنم تمومش میکنم، کارآموزیمونم تا آخر امسال تموم میشه.
خندید...
- انشاءالله به سلامتی، موفق باشی پرستار.
همزمان بلند شد.
- آبجی من برم کلی کار دارم، کاری نداری؟
- نه مرسی.
-فعلا.
همیشه عادت داشتم کنار پنجره شیشهای کافه ونک بشینم، برای همین از سردی هوا داشتم یخ میزدم، یکم از قهوهم رو که خوردم بلند شدم، پولش رو حساب کردم، از کافه زدم بیرون، هوا کاملاً تاریک بود.
گوشیم رو از توی کیفم برداشتم شماره آرش رو گرفتم، بعد دو بوق برداشت.
- سلام بر هر دلان داداش بنده، بدو بیا دنبالم، خداحافظ.
بدون معطلی تماس رو قطع کردم، مطمئن بودم بهونه میاره.
بهترین راه این بود قطع کنم، اینجوری مجبور میشه بیاد.
📓 @romano0o3 📝
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.