همسر اجباری ۲۵۷
#همسر_اجباری #۲۵۷
آنا...معدت چطوره.. چرا خوب نشدی.آنا کدوم معد دردیه که با قرص قوی خوب نشه تو که سابقه معده درد شدیدو
نداری.
آریا کالفه شده بود. وهمش هواسش به من بود خواستم دس از زیر نگاه آریا خالص شم پاشدم خواستم برم سمت
اتاقم اصال نمیتونستم راست واستم از درد دلم.
آریا پاشد و اومد سمتم
-آنی خیلی درد داری...آروم باش ببخشید که زودتر نفهمیدم اصالهواسم نبود.دستمو گرفتو بردم سمت اتاقش
خواستم بگم برم تو اتاق خودم بخوابم که گفت الزم نکرده اتاقت سرده بیا اینجا بخواب.رفت سمت اتاقش...
خیلی خجالت میکشیدم. البد فهمیده... دراز کشیدم رو تختو پتو رو کشید روم و رفت بیرون صدای در اومد کجا
رفت حتی درو هم کلید کردو ...
تو خودم جمع شده بودم آریا هم فهمیده رود بدتر اشکم در اومد.
...
یه کم بعد صدای در اومد آریا با یه پالستیک اومد تو اتاق چیزی نگفت وگذاشتش پایین تخت .
-سالم خانمم خوبی ؟ چایی حتما دم کشیده قبل رفتنم گذاشتمش.
رفت بیرون و بعد چند دقیقه اومد داخل.با یه لیوان چایی که نبات توش ریخته بود. و دارچین هم که بوش میومد.
-عشق من اینو بخوره خوب میشه.
از خجالت میخاستم لیوانو قورت بدم .چایی رو از دستش گرفتمو منتظر موند که چایی روبخورم خیلی خوب بود
آروم شدم.یهویی یه چیزی یادم افتاد انگار برق سه فاز بهم وصل شد وووووای خدا پد ندارم...
لیوانو گذاشتم رو سینی که رو عسلی بود آریا هم سرشو از گوشی بیرون اورد.و لبخندی زد و گفت اون پالستیک
پایین پات مال تواه. تا بری دستشویی منم اینو گذاشتم تو آشپزخونه و برگشتم.
ینی خدایا از این بدترم میشه خدددددا منو ناپدید کن پالستیکو که باز کردم حدسم درست بود پد گرفته بود
واسم.
رفتم سمت دستشویی و پدو استفاده کردمو دوباره راهی اتاق شدم برقا خاموش بودن. در اتاق آری باز بود و نور شب
خاب اتاقو روشن کرده بود آریا رو تخت دراز کشیده بود. و به سقف زل زده بود سرمو تا آخرین حد ممکن پایین
انداختمو رفتم رو تخت دراز کشیدمو پشتم به آریا کردم ازش خجالت میکشیدم.
-بهتری خانمم.
-اوهوم
-الزم نیس خجالت بکشی خانمم این عادیه فقط واسه تو که نیست.بیا اینطرف تر از روتخت نیوفتی.
ای خدا این که بد ترش کرد. از جام تکون نخوردم.
چند دقیقه گذشت فکر کردم آریا خوابه ...
که دیدم پتو کشیده شد رو بدنم تا زیر چونم.
آریا هم دراز کشید اما یکم بهم نزدیک شدو منو از لبه تخت کشید تو بغلش. از پشت بغلم کردو بازوشو از زیر گردنم
رد کرد و اون یکی دستشم دور کمرم حلقه کرد.
و آروم زمزمه کرد. نفس آریا باید همیشه اینجا بخوابی ...جات اینجاست.یکم که گذشت انگار از رو نفسام فهمید درد
دارم.
روسریمو از سرم در اورد و گفت آنا حداقل موقع خواب بزار اینا نفس بکشن.
آنا...معدت چطوره.. چرا خوب نشدی.آنا کدوم معد دردیه که با قرص قوی خوب نشه تو که سابقه معده درد شدیدو
نداری.
آریا کالفه شده بود. وهمش هواسش به من بود خواستم دس از زیر نگاه آریا خالص شم پاشدم خواستم برم سمت
اتاقم اصال نمیتونستم راست واستم از درد دلم.
آریا پاشد و اومد سمتم
-آنی خیلی درد داری...آروم باش ببخشید که زودتر نفهمیدم اصالهواسم نبود.دستمو گرفتو بردم سمت اتاقش
خواستم بگم برم تو اتاق خودم بخوابم که گفت الزم نکرده اتاقت سرده بیا اینجا بخواب.رفت سمت اتاقش...
خیلی خجالت میکشیدم. البد فهمیده... دراز کشیدم رو تختو پتو رو کشید روم و رفت بیرون صدای در اومد کجا
رفت حتی درو هم کلید کردو ...
تو خودم جمع شده بودم آریا هم فهمیده رود بدتر اشکم در اومد.
...
یه کم بعد صدای در اومد آریا با یه پالستیک اومد تو اتاق چیزی نگفت وگذاشتش پایین تخت .
-سالم خانمم خوبی ؟ چایی حتما دم کشیده قبل رفتنم گذاشتمش.
رفت بیرون و بعد چند دقیقه اومد داخل.با یه لیوان چایی که نبات توش ریخته بود. و دارچین هم که بوش میومد.
-عشق من اینو بخوره خوب میشه.
از خجالت میخاستم لیوانو قورت بدم .چایی رو از دستش گرفتمو منتظر موند که چایی روبخورم خیلی خوب بود
آروم شدم.یهویی یه چیزی یادم افتاد انگار برق سه فاز بهم وصل شد وووووای خدا پد ندارم...
لیوانو گذاشتم رو سینی که رو عسلی بود آریا هم سرشو از گوشی بیرون اورد.و لبخندی زد و گفت اون پالستیک
پایین پات مال تواه. تا بری دستشویی منم اینو گذاشتم تو آشپزخونه و برگشتم.
ینی خدایا از این بدترم میشه خدددددا منو ناپدید کن پالستیکو که باز کردم حدسم درست بود پد گرفته بود
واسم.
رفتم سمت دستشویی و پدو استفاده کردمو دوباره راهی اتاق شدم برقا خاموش بودن. در اتاق آری باز بود و نور شب
خاب اتاقو روشن کرده بود آریا رو تخت دراز کشیده بود. و به سقف زل زده بود سرمو تا آخرین حد ممکن پایین
انداختمو رفتم رو تخت دراز کشیدمو پشتم به آریا کردم ازش خجالت میکشیدم.
-بهتری خانمم.
-اوهوم
-الزم نیس خجالت بکشی خانمم این عادیه فقط واسه تو که نیست.بیا اینطرف تر از روتخت نیوفتی.
ای خدا این که بد ترش کرد. از جام تکون نخوردم.
چند دقیقه گذشت فکر کردم آریا خوابه ...
که دیدم پتو کشیده شد رو بدنم تا زیر چونم.
آریا هم دراز کشید اما یکم بهم نزدیک شدو منو از لبه تخت کشید تو بغلش. از پشت بغلم کردو بازوشو از زیر گردنم
رد کرد و اون یکی دستشم دور کمرم حلقه کرد.
و آروم زمزمه کرد. نفس آریا باید همیشه اینجا بخوابی ...جات اینجاست.یکم که گذشت انگار از رو نفسام فهمید درد
دارم.
روسریمو از سرم در اورد و گفت آنا حداقل موقع خواب بزار اینا نفس بکشن.
۶.۸k
۲۴ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.