چند هفته گذشت
چند هفته گذشت.
همهچیز توی خونه به یک عادت سرد و بیروح تبدیل شده بود. سلام، شام، سکوت.
کوک هر شب با امید برمیگشت، اما هر بار با سکوت بورام، انگار چیزی توی دلش فرو میریخت.
اون شب اما فرق داشت.
کوک وقتی وارد شد، دید بورام طبق معمول پشت میز نشسته و بیحرف داره قاشقشو تکون میده.
خودش هم نشست، اما قاشق رو زمین گذاشت و دیگه لبخند نزد.
با صدای گرفتهای گفت:
– بورام… تا کی؟
بورام سرشو بلند نکرد. فقط نفس کشید.
کوک کمی بلندتر:
– تا کی میخوای فقط باهام سلام و خداحافظ کنی؟ من دیگه نمیتونم این سکوتو تحمل کنم!
بورام با استرس گفت:
– کوک… تو نمیفهمی… هر روز، هر لحظه، همه دارن منو قضاوت میکنن، به من هیت میدن، به چشمام، به بودنم کنار تو… من نمیخوام باری روی دوشت باشم.
کوک صندلیشو عقب کشید، بلند شد و با جدیت جلوی بورام ایستاد.
– باری روی دوشم؟ تو فکر میکنی من اینجام چون از روی دلسوزی تحملت میکنم؟!
صدای کوک لرزید، اما پر از خشم بود:
– من نمیتونم… نمیتونم هر شب بیام خونه و تو رو ببینم که مثل یه غریبه کنارمی. من خسته شدم از اینکه دوستت دارم ولی فقط سردی میبینم.
بورام با چشمای پر اشک بالا رو نگاه کرد، اما کلمات توی گلویش گیر کرده بودن.
کوک خم شد، دستهای سرد بورامو توی دستاش گرفت و محکم گفت:
– من نمیذارم اینطوری تموم شه. حتی اگه به زور هم باشه… دیگه نمیذارم ازم فاصله بگیری.
بورام نتونست جلوی خودش رو بگیره.
اشکها مثل رود از چشمهای آبیسبزش سرازیر شدن، اونقدر زیاد که انگار سالها بغض یکباره شکست.
دستاش میلرزید، صداش بریدهبریده بود:
– من... نمیخواستم... اینجوری بشه...
کوک هول شد، انگار نفسش بند اومده باشه. قدم جلو گذاشت و دستای بورامو گرفت، صورتش پر از نگرانی بود.
با صدایی لرزون و تندتند گفت:
– متاسفم... متاسفم عزیزم... ببخش منو... من نمیخواستم اذیتت کنم... ببخش...
هر بار که کلمهی "متاسفم" از دهن کوک بیرون میومد، قلبش سنگینتر میشد.
انگار ترس از دست دادن بورام تمام وجودشو میسوزوند.
بورام با صدایی پر از اشک و نفسهای بریده گفت:
– چرا... چرا همهچی اینقدر سخت باید باشه؟
کوک پیشونیشو روی پیشونی بورام گذاشت، اشک توی چشمهای خودش هم جمع شده بود، زمزمه کرد:
– من فقط میخوام کنارت باشم... حتی اگه دنیا بخواد بینمون دیوار بکشه... من دست ازت نمیکشم.
همهچیز توی خونه به یک عادت سرد و بیروح تبدیل شده بود. سلام، شام، سکوت.
کوک هر شب با امید برمیگشت، اما هر بار با سکوت بورام، انگار چیزی توی دلش فرو میریخت.
اون شب اما فرق داشت.
کوک وقتی وارد شد، دید بورام طبق معمول پشت میز نشسته و بیحرف داره قاشقشو تکون میده.
خودش هم نشست، اما قاشق رو زمین گذاشت و دیگه لبخند نزد.
با صدای گرفتهای گفت:
– بورام… تا کی؟
بورام سرشو بلند نکرد. فقط نفس کشید.
کوک کمی بلندتر:
– تا کی میخوای فقط باهام سلام و خداحافظ کنی؟ من دیگه نمیتونم این سکوتو تحمل کنم!
بورام با استرس گفت:
– کوک… تو نمیفهمی… هر روز، هر لحظه، همه دارن منو قضاوت میکنن، به من هیت میدن، به چشمام، به بودنم کنار تو… من نمیخوام باری روی دوشت باشم.
کوک صندلیشو عقب کشید، بلند شد و با جدیت جلوی بورام ایستاد.
– باری روی دوشم؟ تو فکر میکنی من اینجام چون از روی دلسوزی تحملت میکنم؟!
صدای کوک لرزید، اما پر از خشم بود:
– من نمیتونم… نمیتونم هر شب بیام خونه و تو رو ببینم که مثل یه غریبه کنارمی. من خسته شدم از اینکه دوستت دارم ولی فقط سردی میبینم.
بورام با چشمای پر اشک بالا رو نگاه کرد، اما کلمات توی گلویش گیر کرده بودن.
کوک خم شد، دستهای سرد بورامو توی دستاش گرفت و محکم گفت:
– من نمیذارم اینطوری تموم شه. حتی اگه به زور هم باشه… دیگه نمیذارم ازم فاصله بگیری.
بورام نتونست جلوی خودش رو بگیره.
اشکها مثل رود از چشمهای آبیسبزش سرازیر شدن، اونقدر زیاد که انگار سالها بغض یکباره شکست.
دستاش میلرزید، صداش بریدهبریده بود:
– من... نمیخواستم... اینجوری بشه...
کوک هول شد، انگار نفسش بند اومده باشه. قدم جلو گذاشت و دستای بورامو گرفت، صورتش پر از نگرانی بود.
با صدایی لرزون و تندتند گفت:
– متاسفم... متاسفم عزیزم... ببخش منو... من نمیخواستم اذیتت کنم... ببخش...
هر بار که کلمهی "متاسفم" از دهن کوک بیرون میومد، قلبش سنگینتر میشد.
انگار ترس از دست دادن بورام تمام وجودشو میسوزوند.
بورام با صدایی پر از اشک و نفسهای بریده گفت:
– چرا... چرا همهچی اینقدر سخت باید باشه؟
کوک پیشونیشو روی پیشونی بورام گذاشت، اشک توی چشمهای خودش هم جمع شده بود، زمزمه کرد:
– من فقط میخوام کنارت باشم... حتی اگه دنیا بخواد بینمون دیوار بکشه... من دست ازت نمیکشم.
- ۳.۴k
- ۱۴ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط