فضای خانهی بورام پر از همهمهی آرام و بوی غذا بود پدر ب
فضای خانهی بورام پر از همهمهی آرام و بوی غذا بود. پدر بورام، والدین کوک، خود کوک و بورام در اتاق نشسته بودند و کنارشون نامجون، شوگا، جین و جیهوپ. هر کسی به نحوی سعی میکرد سکوت سنگین بین بزرگترها رو با لبخندی کوتاه یا حرفی ساده کمرنگ کنه.
در همین حین، از سمت آشپزخانه صدای خندههای ریز و شوخی بلند شد. تهیونگ و جیمین با یونا مشغول آماده کردن سفره بودن. یونا بشقابها رو روی میز میذاشت و با لبخند گفت:
– وای خدای من، این همه آدم یهدفعه تو خونهی ما… چه سفرهای باید پهن بشه!
جیمین لبخندی شیطنتآمیز زد و گفت:
– نگران نباش، ما کار تیمی بلدیم!
تهیونگ هم قاشق و چنگالها رو مرتب میچید و به شوخی اضافه کرد:
– فقط دعا کن من چیزی رو زمین نندازم.
همهی این صحنهها باعث میشد فضا کمکم از حالت خشک و رسمی بیرون بیاد.
پدر بورام گاهی به سمت آشپزخانه نگاه میکرد، لبخندی کمرنگ روی صورتش مینشست و بعد نگاهش رو به کوک میدوخت. کوک صاف نشسته بود، دستهاش روی پاهاش قفل شده بودن، اما چشمهاش گهگاهی سمت بورام میرفتن.
بورام هم، در سکوت و کمی استرس، فقط سرش پایین بود. اما دلش از دیدن این جمع عجیب و صمیمی یهجور گرما میگرفت.
خلاصه همه دور سفره نشستن و شام شروع شد.
صدای قاشق و چنگال با خندههای یونا، جیمین و تهیونگ قاطی شده بود و فضای سنگین اول دیدار کمکم رنگ شادی گرفت. بزرگترها در سکوت و آرامش غذا میخوردن و گهگاهی با لبخند نگاهشون رو به جوانترها مینداختن.
کوک کنار بورام نشسته بود و هر از گاهی بیصدا نگاه کوتاهی بهش میانداخت، در حالیکه لبخندهای بیوقفهی یونا و شیطنتهای جیمین و تهیونگ، حال و هوای سفره رو سرشار از انرژی و خنده کرده بود.
بورام بعد از چند دقیقه که همه گرم حرف زدن و خندیدن بودن، آروم قاشقشو روی بشقاب گذاشت و پرسید:
– اَر... ارمیا چی میشن؟ یعنی... هیت میدن یا نه؟
سر میز یه لحظه سکوت افتاد. جیمین سریع لبخند زد و گفت:
– نه نه، همهشون اینطوری نیستن. خیلیاشون واقعا مهربونن.
تهیونگ خندید و اضافه کرد:
– ولی خب، بعضیاشون زیادی حساس میشن. زود قضاوت میکنن.
نامجون با آرامش رو به بورام کرد:
– ببین، آرمیها عاشق ما هستن. اما چون زیادن، نظرات مختلفی هم دارن. مهم اینه که بدونی هیت همیشه هست... چه برای ما چه برای تو.
بورام مکث کرد، انگشتاشو تو هم گره زد و آهسته گفت:
– من فقط نمیخوام باعث دردسر بشم.
کوک بدون لحظهای تردید جواب داد:
– تو هیچوقت دردسر نیستی.
در همین حین، از سمت آشپزخانه صدای خندههای ریز و شوخی بلند شد. تهیونگ و جیمین با یونا مشغول آماده کردن سفره بودن. یونا بشقابها رو روی میز میذاشت و با لبخند گفت:
– وای خدای من، این همه آدم یهدفعه تو خونهی ما… چه سفرهای باید پهن بشه!
جیمین لبخندی شیطنتآمیز زد و گفت:
– نگران نباش، ما کار تیمی بلدیم!
تهیونگ هم قاشق و چنگالها رو مرتب میچید و به شوخی اضافه کرد:
– فقط دعا کن من چیزی رو زمین نندازم.
همهی این صحنهها باعث میشد فضا کمکم از حالت خشک و رسمی بیرون بیاد.
پدر بورام گاهی به سمت آشپزخانه نگاه میکرد، لبخندی کمرنگ روی صورتش مینشست و بعد نگاهش رو به کوک میدوخت. کوک صاف نشسته بود، دستهاش روی پاهاش قفل شده بودن، اما چشمهاش گهگاهی سمت بورام میرفتن.
بورام هم، در سکوت و کمی استرس، فقط سرش پایین بود. اما دلش از دیدن این جمع عجیب و صمیمی یهجور گرما میگرفت.
خلاصه همه دور سفره نشستن و شام شروع شد.
صدای قاشق و چنگال با خندههای یونا، جیمین و تهیونگ قاطی شده بود و فضای سنگین اول دیدار کمکم رنگ شادی گرفت. بزرگترها در سکوت و آرامش غذا میخوردن و گهگاهی با لبخند نگاهشون رو به جوانترها مینداختن.
کوک کنار بورام نشسته بود و هر از گاهی بیصدا نگاه کوتاهی بهش میانداخت، در حالیکه لبخندهای بیوقفهی یونا و شیطنتهای جیمین و تهیونگ، حال و هوای سفره رو سرشار از انرژی و خنده کرده بود.
بورام بعد از چند دقیقه که همه گرم حرف زدن و خندیدن بودن، آروم قاشقشو روی بشقاب گذاشت و پرسید:
– اَر... ارمیا چی میشن؟ یعنی... هیت میدن یا نه؟
سر میز یه لحظه سکوت افتاد. جیمین سریع لبخند زد و گفت:
– نه نه، همهشون اینطوری نیستن. خیلیاشون واقعا مهربونن.
تهیونگ خندید و اضافه کرد:
– ولی خب، بعضیاشون زیادی حساس میشن. زود قضاوت میکنن.
نامجون با آرامش رو به بورام کرد:
– ببین، آرمیها عاشق ما هستن. اما چون زیادن، نظرات مختلفی هم دارن. مهم اینه که بدونی هیت همیشه هست... چه برای ما چه برای تو.
بورام مکث کرد، انگشتاشو تو هم گره زد و آهسته گفت:
– من فقط نمیخوام باعث دردسر بشم.
کوک بدون لحظهای تردید جواب داد:
– تو هیچوقت دردسر نیستی.
- ۳.۱k
- ۱۳ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط