چند ماه از اون شب خواستگاری گذشته بود خبر رابطهی کوک و
چند ماه از اون شب خواستگاری گذشته بود. خبر رابطهی کوک و بورام، مثل برق بین رسانهها و طرفدارها پخش شده بود. همونقدر که بعضیها خوشحال بودن و تبریک میگفتن، بخش بزرگی از طرفدارها شروع کرده بودن به هیت دادن.
هر روز توی شبکههای اجتماعی، اسم بورام پر از حرفهای سنگین بود. بعضیها ظاهرش رو مسخره میکردن، بعضیها به چشماش گیر میدادن، و بعضیها حتی به مغازهی گلفروشیش توهین میکردن.
بورام هر بار گوشی رو میدید، استرس میگرفت. شبها با بغض توی تخت مینشست و با خودش تکرار میکرد:
– من فقط… دردسرم. برای همه. برای کوک.
کوک همیشه کنارش بود. هر بار گوشی رو از دستش میگرفت، کنارش مینشست و با صدای آرومی میگفت:
– گوش نکن… به من نگاه کن. تو ارزشمندی، تو قشنگی، تو همهچیزی که من میخوام.
ولی انگار این حرفها دیگه به دل بورام نمینشست. هر بار اشکاش جاری میشد و فقط سرش رو تکون میداد.
– کاش میتونستم مثل تو قوی باشم… ولی من نیستم، کوک. من هر روز بیشتر حس میکنم باری روی دوشمونه.
کوک نفس عمیقی میکشید، سعی میکرد لبخند بزنه، اما خودش هم میدونست که کلماتش، با وجود تمام عشق، نتونسته اون سنگینی رو از دل بورام برداره.
کمکم فشار نگاهها و هیتهایی که از بیرون میاومد، روی شونههای بورام سنگینی کرد. حتی وقتی توی خونهی کوک بود، دیگه مثل قبل راحت نمیخندید یا سر صحبت رو باز نمیکرد.
روز به روز فاصله بیشتر شد.
دیگه وقتی صدای کلید توی در میپیچید و کوک از سر کار برمیگشت، اون لحظههای پرهیجانِ دیدار جای خودش رو به سکوت داده بود.
بورام فقط با صدایی آروم و کوتاه میگفت:
– سلام… خسته نباشی.
کوک هم همونطور، با لبخندی کمرنگ جواب میداد:
– سلام… خوبی؟
بعد هر دو به سمت میز شام میرفتن. بدون کلمههای اضافه. بدون اون برق چشمهای قدیم.
سفره پر میشد، غذا خورده میشد، ولی بینشون چیزی جز «احوالپرسی و سکوت» باقی نمونده بود.
مثل دو آدم غریبه که فقط به خاطر یک سقف، کنار هم نشسته بودن.
هر روز توی شبکههای اجتماعی، اسم بورام پر از حرفهای سنگین بود. بعضیها ظاهرش رو مسخره میکردن، بعضیها به چشماش گیر میدادن، و بعضیها حتی به مغازهی گلفروشیش توهین میکردن.
بورام هر بار گوشی رو میدید، استرس میگرفت. شبها با بغض توی تخت مینشست و با خودش تکرار میکرد:
– من فقط… دردسرم. برای همه. برای کوک.
کوک همیشه کنارش بود. هر بار گوشی رو از دستش میگرفت، کنارش مینشست و با صدای آرومی میگفت:
– گوش نکن… به من نگاه کن. تو ارزشمندی، تو قشنگی، تو همهچیزی که من میخوام.
ولی انگار این حرفها دیگه به دل بورام نمینشست. هر بار اشکاش جاری میشد و فقط سرش رو تکون میداد.
– کاش میتونستم مثل تو قوی باشم… ولی من نیستم، کوک. من هر روز بیشتر حس میکنم باری روی دوشمونه.
کوک نفس عمیقی میکشید، سعی میکرد لبخند بزنه، اما خودش هم میدونست که کلماتش، با وجود تمام عشق، نتونسته اون سنگینی رو از دل بورام برداره.
کمکم فشار نگاهها و هیتهایی که از بیرون میاومد، روی شونههای بورام سنگینی کرد. حتی وقتی توی خونهی کوک بود، دیگه مثل قبل راحت نمیخندید یا سر صحبت رو باز نمیکرد.
روز به روز فاصله بیشتر شد.
دیگه وقتی صدای کلید توی در میپیچید و کوک از سر کار برمیگشت، اون لحظههای پرهیجانِ دیدار جای خودش رو به سکوت داده بود.
بورام فقط با صدایی آروم و کوتاه میگفت:
– سلام… خسته نباشی.
کوک هم همونطور، با لبخندی کمرنگ جواب میداد:
– سلام… خوبی؟
بعد هر دو به سمت میز شام میرفتن. بدون کلمههای اضافه. بدون اون برق چشمهای قدیم.
سفره پر میشد، غذا خورده میشد، ولی بینشون چیزی جز «احوالپرسی و سکوت» باقی نمونده بود.
مثل دو آدم غریبه که فقط به خاطر یک سقف، کنار هم نشسته بودن.
- ۳.۳k
- ۱۴ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط