دروبازکردم بزرگی سال بخاطررقص نوری که زده بودن مشخص نبودو

دروبازکردم بزرگی سال بخاطررقص نوری که زده بودن مشخص نبودولی ازصداهای که توصدای موزیک کم شده بودمشخص بودکه یه جای خیلی بزرگ دوباره استرسم اونقدری زیادشده بودکه کم مونده بودقلبم بیادتودهنم اونقدری جمعیت زیادبودکه همش به دیگران برخوردمیکردم ولی تواون همه ازدهام فقدچشمم دنبال یه نفربودقلبم برای رفع کردن دلتنگی که برام یه عمرگذشت چشمام برای دیدن چشماش ودستام برای آغوشی که هرگز تجربشونکرده بود همه وهمه وجودم برابودنش برای وجودش لحظه شماری میکردن که یهونگاهم به چشمای رنگ شبش خوردبرای چن لحظه یاحتی چن دقیقه بی حرکت اون به من زل زده بودومن به اون انگارمیخواستمی دلتنگیای این چن هفته روتواین چن لحظه باهمین فاصله جبران کنیم چقدره خوشتیپ شده بودیه پیراهن مشکی که دستاشوتاآرنج تازده بودوازروش یه جلیقه طوسی پوشیده بودبایه شلوارپارچی جذب نودتوسی باکفشای کالج مشکی وموهاشم طبق معمول خامه ایی درس کرده بوددلم میخواست به طرفش پربکشم بغلش کنم واونقدری محکم بغلش کنم که دیگه هیچ وقت ولم نکنه حتی برای یه ثانیه بالاخره اون به طرفم قدم برداشت باهرقدمش قلبم تندترمیزد
امیرعلی:سلام
من:سلام
امیرعلی:خوبی
من:اهوم
امیرعلی:فک نمیکردم بیای
من:بایع پوزخندولی من فک میکردم دعوت کنی
امیرعلی:‌نمیخواستم اذیتت کنم
چون نمیخواستم دوباره برگردیم سرخونه اول کادوروسمتش گرفتم:تولدت مبارک
امیرعلی:بایه لبخندکادوروازم گرفت ممنون
یه دختروپسربه طرفمون اومدن دختره تقریباهم قدمن بودباپوستی سولارکرده ودماغ عملی ولب تزریقی...
وپسرهم دستی کمی ازدختره نداش باامیرعلی سلام علیک کردن که امیرعلیم خیلی گرم ازشون استقبال کردتعجب کردم درسته که مهمونشن ولی کلاامیرعلی ازاین تریپ آدماخوشش نمیاد
توفکربودکه امیرعلی:نامزدم الناوروبه من دختره رونشون داد:سوینچ دخترداییم وروبه پسره ومحمدهمسرسوینچ خانوم
دختره برعکس قیافش که غلط اندازبودوبهش میخوردعفاده ایی باشن خیلی گرم باهام برخوردکردومنم همینطورامیرعلی که گرم صحبت بااونابودومنم حوصلم سررفته بودبادیدن بچهاکه دویه میزجمع شده بودن درگوش امیرعلی آروم گفتم من میرم پیش بچهاتوبه مهمونات برس
امیرعلی:باشع من یکم دیگه میام
وبایه خوش حال شدم به طرف بچهاپرکشیدم
وقتی رسیدم کنارمیزبچهابافوشای دخترای که مثلا ابرازعلاقشون بخاطرخوشگل شدنم بودترورشدم
الناز:عوضی آشغال چقدجیگرشدی
نازی:باباداف
بنفشه:خاک توسرامیرعلی چقدخرشانسه وخاک توسرمن که این چن سال نادیده گرفتمت
من:میدیدیم نمیتونستی هیچ گوهی بخوری
بنفشه:چراتورومیخوردم
من:خفه شوبی ادب
باپسرام سلام علیکوابرازدلتنگی کردم
کیف وکتم که هنوزتنم بودونمیدونستم بایدکجابزارمشون ازبچهاپرسیدم که گفتن طبقه بالاسمت راس یه اتاق هس که درش قهوه ایی وطلای به سمت آدرسی که بچهاگفته بودن رفتم دروبازکردم وگوشیموازکیفم درآوردم تااگه مامان اینازنگ زدن بتونی جواب بدم وکوتمم درآوردموهمراه باکیفم گذاشتمش توکمدی که اونجابودودوباره به سمت پله هاقدم براشتم آروم آروم بااعتیادقدم برمیداشتم وسرم به طرف زمین بودتالباسم نره زیرپام که بیوفتم اخه نه که همیشه کتونی میپوشم بخاطرهمون اصن عادت نداشتم بااین جورکفشاراه برم پاگرددوم بودوهمینطورحواسم به لباسم بودکه به یه جسم سخت برخوردکردم بایه آخ کوچیک سرموبلندکردم اونقدری نزدیک هم بودیم که فقط دوتاچشم آشنارودیدم اهوم ایناهمون چشمای بودن که خیلی خیلی خوب میشناختمشون چشمای که همیشه توشون آرامش موج میزد چشمای که آخرش منوعاشق خودشون کردن
اونقدری نزدیک هم بودیم که گرمی نفسش صورتموداغ کرده بودوکل وجودموگر گرفتع بود
بعدچن ثانیه که هردوبی حرکت به چشمای هم زل زده بردیم امیرعلی پشت بهم کرد وبه سمت پنجره بزرگی که ازابتدای سقف تاانتهای زمین توپاگرد دوم بودروبرگردوندبعدازچن لحظه منم کنارش واسادم وبه حیاطی که هواش سوزداشتوبادشدیدی که می وزیدی ودرختاروبه رقص درآورده بود چشم دوختم
دوس داشتم بدونم دوس داشتم بدونم هنوزبهش فک میکنه یانه پس
من:سکوتوشکستم هنوزفراموشش نکردی
امیرعلی:چیرو
من:اتفاقای اون شبو
امیرعلی:اینکه دوسم نداری بایه پوزخندصدادار
من:اینکه بخاطرچیزای مسخره کسی روکه ادعامیکنی دوس داری بین یه عالمه آدموحرف وحدیث تنهامیزاری ومیری
امیرعلی:ادعامیکنم واقعافک میکنی ایناهمش یه ادعاس واقعافک میکنی انقدبیکارم بخاطرهیچ وپوچ سه سال بخاطریه نفرباعالموآدم بجنگم
من:پس چررفتی
امیرعلی:دیگه نمیکشیدم دیگه نمیتونستم بمونم ببینم صبرکنم حرف نزنم دفاع کنم دفاع های بیخودی الکی
من:میخوام درس
نازی:عه شماهااینجاییدیه ساعت دنبالتونیم بیایددیگه مثلاتولدشماستاآقای امیرعلی خان
امیرعلی بایه لبخندبه طرف پله هارفت ومنم پشت سرش کنارنازی به طرف پایین قدم برداشتیم.
بعدازکلی حرف وخنده وشوخی بابچهاآهنگ ملایم ایرم دریجی که من عاشقش بودم پخش شدوهمه دوبه د
دیدگاه ها (۸)

امیرعلی:سروش جان(باحرص که اگه هزارتافوش وچک ولگدمیزدبهش بهتر...

بعدازاینکه همه کادوهاروجمع کردموگذاشتمشون تواتاق امیرعلی وجا...

درورودی روبازکردم ازاونجایی که صدای تلویزیون نمی اومدمعلوم ب...

بالاخره روزه تولدش فرارسیداین سه روزمردموزنده شدم تاگذشت برا...

پارت ۲۷ویو ات اون عوضی منو به یه صندلی بست انقدر محکم منو با...

__________________یه مدته حس می‌کنم دارم زیر فشارِ همه‌چی له...

قلب سنگی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط