"فیک عشق ناخواسته"
"فیک عشق ناخواسته"
پارت۷
یک ساعت از موندن دخترک توی اتاق میگذشت. دیگه نای گریه کردن نداشت. تشنه و گرسنه بود. همین طور که به زمین خیره شده بود صدای پا اومد، کم کم صدای پا نزدیک تر شد. صدای باز شدن قفل در اومد. دخترک نگاهشو به در داد. در باز شد، قامت پسرک توی در نمایان شد.
"ویوی ا/ت"
نگاهمو به در دادم که بابابزرگ دیدم نه اون دختره اسمشو گفته بود چی بود ام........ آها کوک. پوزخندی گوشه ی لبش نشست بود. اروم اروم سمتم قدم برداشت. بهم رسید موهامو تو دستش گرفتو، کشید جیغم هوا رفت. بدون اهمیت دادن بهم منو کشون کشون برد سمت زنجیر های آهنی. با اونا دستو پاهامو بست رفت یه شلاق کلفت آورد.
کوک: با هر ضربه میشماری و گرنه از اول شروع میکنم.
ا/ت: ۱...۲.... ۳.... ۴...... ۵........ ۷........ ............................... ۵٠..................۹٠........................... ۱۱٠....................... ۱۶٠....................... ۱۹٠....................... ۲٠٠ آه
غش کرد.
کوک دست پای اونو باز کرد. همین که اونو ول کرد، جسم دخترک افتاد تو بغلش، این باعث شد لباساش خونی بشه.
کوک: لعنت بهت.
جسم دخترک انداخت رو زمین و رفت بیرون.
"ویوی کوک"
رفتم بالا لباسام رو عوض کردم. فک کنم یکم زیاده روی کردم، نه حقش بود باید یاد بگیره چجوری با اربابش صحبت کنه.
پارت۷
یک ساعت از موندن دخترک توی اتاق میگذشت. دیگه نای گریه کردن نداشت. تشنه و گرسنه بود. همین طور که به زمین خیره شده بود صدای پا اومد، کم کم صدای پا نزدیک تر شد. صدای باز شدن قفل در اومد. دخترک نگاهشو به در داد. در باز شد، قامت پسرک توی در نمایان شد.
"ویوی ا/ت"
نگاهمو به در دادم که بابابزرگ دیدم نه اون دختره اسمشو گفته بود چی بود ام........ آها کوک. پوزخندی گوشه ی لبش نشست بود. اروم اروم سمتم قدم برداشت. بهم رسید موهامو تو دستش گرفتو، کشید جیغم هوا رفت. بدون اهمیت دادن بهم منو کشون کشون برد سمت زنجیر های آهنی. با اونا دستو پاهامو بست رفت یه شلاق کلفت آورد.
کوک: با هر ضربه میشماری و گرنه از اول شروع میکنم.
ا/ت: ۱...۲.... ۳.... ۴...... ۵........ ۷........ ............................... ۵٠..................۹٠........................... ۱۱٠....................... ۱۶٠....................... ۱۹٠....................... ۲٠٠ آه
غش کرد.
کوک دست پای اونو باز کرد. همین که اونو ول کرد، جسم دخترک افتاد تو بغلش، این باعث شد لباساش خونی بشه.
کوک: لعنت بهت.
جسم دخترک انداخت رو زمین و رفت بیرون.
"ویوی کوک"
رفتم بالا لباسام رو عوض کردم. فک کنم یکم زیاده روی کردم، نه حقش بود باید یاد بگیره چجوری با اربابش صحبت کنه.
۹.۸k
۲۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.